سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      کابوسِ جنگ
      ارسال شده توسط

      نسرین علی وردی زاده

      در تاریخ : شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۰۲:۲۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۲۹ | نظرات : ۴

         یک صندوقچهٔ کوچکِ چوبی داشت. نامه‌های رسیده را می‌گذاشت توی آن و نامه‌های خودش را پست می‌کرد. هفته‌ای یک بار هم وقت می‌گذاشت و همه را از اول می‌خواند. دیگر از بر شده بود. شب‌ها قبل خواب، بعضی جمله‌ها را که شهد شده بود و نشسته بود به کامش، زمزمه می‌کرد. و من صدای تلاشش را برای رهایی از چنگالِ آن تشویشِ مهلک، می‌شنیدم. 
         مادر می‌گفت: «بد به دلت راه نده!» و او سعی می‌کرد که بد به دلش راه ندهد. اما نمی‌شد! من می‌دیدم که نمی‌شود. حس می‌کردم که سخت است. اما درک نمی‌کردم. جای او نبودم که بفهممش! سرم توی درس و کتاب بود و حواسم پیِ آژیر! آژیر نبود. کابوس بود. به صدا که در می‌آمد، خودمان را هم یادمان می‌رفت. جانمان را برمی‌داشتیم و تا برسانیم زیرزمین، یک جا را زده بود.
         روزهای خوب بود و روزهای بد هم بود. و ما پیش‌تر که می‌رفتیم بدتر می‌شد. مدرسه را زده بود و می‌خواست بازار را هم بزند. و زد. و شب چهارشنبه سوری‌مان را به عزا تبدیل کرد. به جوب‌های کنار خیابان، نگاه که می‌کردی، خون می‌دیدی. آسمان شده بود یک تکه پارچهٔ سیاه! شهر به عزا نشسته بود. یکی دو لگنِ سفید، تکه تکه شده بود و ماهی‌های قرمز عید، کف پیاده‌رو جان می‌دادند. پیکان‌های وسط خیابان، راننده نداشت. هلهله بود. صدا به صدا نمی‌رسید. نگاه به هر جا می‌کردی، خون می‌دیدی و دود و فریادِ مبهمِ "کمک!" محشر شده بود؟! شاید! شاید هم دنیا داشت به آخر می‌رسید. 
         دست و پایم شل شده بود. شاید فشارم افتاده بود و شاید هم تابِ یک مصیبت دیگر را نداشتم. فکر اینکه یکی از عزیزانمان توی همان بازاری است که به آتش کشیده بودندش، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. اشک، جمع شده بود توی چشمانم و پایین نمی‌افتاد. ما فقط آمده بودیم آجیل بخریم. ولی حالا داشتیم می‌دویدیم. من شوکه شده بودم. صداها توی ذهنم چرخ می‌خوردند و آخر سر می‌افتادند توی سیاه‌ چالهٔ بی‌خبری! فریادی از ته دلم برمی‌آمد و در سینه‌ام خفه می‌شد. آن لحظه متوجه نبودم چه شده! بلای نازل شده را درک نمی‌کردم. مادر و مهشید اما، فقط می‌خواستند خودشان را برسانند خانه و با یک تماس، خیالِ رضا و مهدی را آسوده کنند. 
         مادر گفت: «بهتری مریم؟!» و من بهتر نبودم. صدای رادیو روی کابینت، چکش به مغز می‌کوبید و روح را خراش می‌داد. "امروز اسفند ماهِ سال شصت و شش، هواپیماهای نظامی عراق بر آسمان ارومیه..." حالم دگرگون شده بود. من گریبان‌گیر بغض بدی شده بودم. تشویش تنهایم نمی‌گذاشت. و صحنهٔ ماهی‌هایی که کفِ زمین بالا و پایین می‌پریدند، از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. بلند شدم و رادیو را خفه کردم. گفتم: «من خوبم!» و به اتاقِ تهِ راهرو پناه بردم.
         تازه داشت همه چیز بهتر می‌شد و من تازه داشتم باور می‌کردم که هر صدایی، صدای انفجار نیست. ولی آمدنِ ناگهانیِ رضا همه چیز را به هم ریخت. آمده بود یک خبر بدهد، یک هفته بماند و برود. خبرش بد بود. مثل ماتم می‌ماند. مثل پرده‌های عزایی که به سر درِ خانه‌ها وصل می‌کردند. مثل بوی منفورِ شیمیایی! 
         گفت: «متأسفم! ولی... ولی مهدی...!» و من تازه فهمیدم جنگ یعنی چه! بعد از آن خبر، مادر دیگر آن مادرِ سابق نشد. دیگر نمی‌گفت "بد به دلت راه نده!" فقط می‌رفت و می‌آمد و زل می‌زد به عکس مهدی! حتی گریه هم نمی‌کرد. همسایه‌ها می‌گفتند: «پشت سر شهید گریه نمی‌کنند.» و مادر می‌ترسید صدای هق هق‌اش، به آن طرف این دیوارها برسد. ولی من شب‌ها تا اذانِ صبح، صدای ضعیفِ گریه‌اش را می‌شنیدم.
         مهشید بعد از برادرمان به صد رسیده بود. هر گاه با رضا تلفنی صحبت می‌کرد، لب‌هایش را می‌جوید. و تَرَق تَرَق صدای انگشتانش را درمی‌آورد. آنگاه لب باز می‌کرد و فرو می‌بست. صدبار حرف‌هایش را بالا و پایین می‌کرد. ولی هیچ نمی‌گفت. فقط تهِ تماس، لب‌هایش را تکان می‌داد و می‌گفت: «به خدا می‌سپارمت!» آنگاه گوشی را می‌گذاشت و همان‌ جا پای تلفن زار می‌زد.
         شرایط بدی بود. حس می‌کردم زندگی دور خودش می‌چرخد و می‌چرخد و ما را در باتلاقِ خود فرو می‌برد. مادر مثل یک تکه گوشت شده بود. صبح تا شب روی تخت می‌خوابید و به سقف زل می‌زد. و گاه می‌شنیدم که با مهدی صحبت می‌کند و اشکی از گوشهٔ چشمش می‌چکد روی بالشت! پلک می‌زد و حرف می‌زد. و من حس می‌کردم الان است که خفه شوم. حواسش هم پی هیچ چیز نبود. فقط پنجشنبه‌ها را یادش می‌ماند. فقط پنجشنبه‌ها...!
         و خواهرم...! خواهر بیچاره‌ام را غصه داشت تسخیر می‌کرد و کاری هم از ما ساخته نبود. گفتم: «چرا بهش نمی‌گویی مهشید؟!» گفت: «وقتی آمد می‌گویم.» و ندانست که رضا هرگز نخواهد آمد. خبرش که رسید، خانه بار دیگر به ماتم نشست. مهشید داشت از دست می‌رفت. دیوانه شده بود. دیگر به جای هر هفته، هر روز صندوقچه را باز می‌کرد. اما آخر شب‌ها، چیزی یادش نمی‌ماند و از زمزمه‌ها خبری نبود. عوضش بلند بلند هق می‌زد. همسایه‌ها هم برایش مهم نبودند. زمان و مکان برایش مهم نبود. شب و روز و صبح و ظهر نمی‌شناخت. هر گاه چشمش به عکسی، صدایی، خاطره‌ای می‌افتاد، گریه می‌کرد. وسط حیاط، توی ایوان، داخل حمام، سر سفرهٔ شام!
         انگار زندگی افتاده بود روی دور کند و هی عذاب می‌خوراند. برهوتی بود آن سرش ناپیدا! می‌شد تهِ مسیر را دید. و به نتیجه‌های تلخ رسید. اما سکه همیشه به یک رو نمی‌ماند. بچه که آمد، مهشید چسبید به زندگی! نامش را گذاشت مهدی و بزرگش کرد. ولی هرگز یادش نرفت که رضا قبل از آنکه بداند صاحب فرزندی خواهد شد، تنهایش گذاشت. گاهی هم می‌دیدم که مادر تک و توک لبخندی می‌زند و به زندگی برمی‌گردد. ما خواه ناخواه از گذشته به حال، پرت می‌شدیم. اما روحمان صیقل نمی‌خورد. انگار بلور روانمان لب‌پَر شده بود. یا نمی‌دانم...! شاید هم شکسته بود. ولی هر چه بود، خوب نمی‌شد. تصویرِ بازار و زیرزمین و مهدی و رضا، همیشه جلوی چشمانمان بود و هرگز کمرنگ نمی‌شد.
         روزگار انگار چیز دیگری برایمان خواسته بود و جنگ، خوابی بود که برایمان دیده بود. نه می‌شد پاکش کرد و نه دورش انداخت. فقط می‌شد نگهش داشت، هر از گاهی گرد و غبارش را گرفت و دوباره گذاشت توی کشوی میز پذیرایی! درست مثل قاب عکس عروسیِ مهشید و رضا! مثل پلاکِ مهدی! و آن گردنبند بلندی که رضا با فشنگ برای مهشید درست کرده بود...!
         دیگر دلمان، فقط به مهدیِ کوچکِ خواهرم خوش بود. به او که می‌خندید و می‌خندید و تاتی می‌کرد و به عکس رضا می‌گفت "بابا!" اما افسوس...! افسوس که ما خوب می‌دانستیم بعد از دیده‌هایمان، دیگر آدمِ سابق نخواهیم شد. و لعنت به آن کابوس که همواره ردِ قدم‌هایش در زندگی‌مان پیدا بود و از برابر چشمانمان کنار نمی‌رفت.‌.‌.!
       
      نسرین علی‌وردی
      ۱۴۰۰/۲/۲۴

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۱۲۷۷ در تاریخ شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۰۲:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      سینا خواجه زاده
      دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۰۰:۲۵
      درود بر شما

      در آغاز، روایتگریِ عالی ارائه فرمودید، امّا رفته رفته، و برعکسِ آنطور که انتظار می‌رفت، به نظر می‌رسد تلاش‌تان کمتر شده‌است.

      مثلاً در بندهای پایانی، این عبارت:
      روزگار انگار چیز دیگری برایمان خواسته بود و جنگ، خوابی بود که برایمان دیده بود.

      از میانگینِ جمله‌بندی‌های شما در داستان‌های دیگرتان هم کمتر است.


      «به آتش کشیده بودندش»، شاید اگر اینگونه نگاشته شود بهتر باشد: «به آتش کشیده اندش»

      یک پیشنهاد کوچک:

      مادر گفت: «بهتری مریم؟!» بهتر نبودم...


      سوال: «به صد رسیده بود» یعنی چی؟

      مهشید بعد از برادرمان به صد رسیده بود.

      آیا با «صد» در این جمله ارتباطی دارد:

      صدبار حرف‌هایش را بالا و پایین می‌کرد.


      و در اینجا:

      گاه می‌شنیدم که با مهدی صحبت می‌کند و اشکی از گوشهٔ چشمش می‌چکد روی بالشت

      چون نوشته اید: «می‌شنیدم» یعنی «دیدن» نبوده، پس چکیدنِ اشک روی بالشت، نیاز به توصیف بهتری دارد، مثلاً می‌تواند اینگونه باشد که، بالشت می‌داند که مادرم چقدر(یا چگونه، یا چه مظلومانه) گریست...

      یک موضوعِ دیگر اینکه، بیاد دارم یکبار فرموده بودید که تاریخ را در داستان‌هایتان بصورت عدد و رقم بیان نمی‌فرمایید، امّا حالا که به سالِ 66 اشاره شده است، در آن زمان تلفن‌ همراه نبود و نمی‌شد روی تخت تلفنی صحبت کرد.


      یک موضوعِ جالب اینکه، تعابیری که در نوشتارتان است، تعابیری‌ست که وقتی یک نثر از آن برخوردار باشد، بعضی به آن «شعر» می‌گویند:

      ...
      - چکش به مغز می‌کوبید و روح را خراش می‌داد.
      - صدای هق هق‌اش، به آن طرف این دیوارها برسد.
      - زندگی دور خودش می‌چرخد و می‌چرخد.
      - غصه داشت تسخیر می‌کرد.
      - زندگی افتاده بود روی دور کند و هی عذاب می‌خوراند.
      - می‌زند و به زندگی برمی‌گردد.
      - از گذشته به حال، پرت می‌شدیم.
      - انگار بلور روانمان لب‌پَر شده بود.
      ...

      بخشِ بزرگی از نوشتار را تشکیل می‌دهند و جذابیتِ آن را بسیار افزوده‌اند.

      پیروز باشید

      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۰۱:۳۹
      درود متقابل

      قبل از هر سخنی لازم است که از شما به خاطر وقت گرانقدری که گذاشتید و نوشته‌ام را با نگاه ارزشمندتان زینت دادید، تشکر کنم.

      در ادامه به خاطر پیشنهادات، نقدها و نظر گرانقدرتان متشکرم. گرچه با یک سری‌هایشان بنا به دلایلی مخالفم و با سری دیگر کاملا موافق! شما به گونه‌ای متن بنده را بررسی نموده‌اید و جوری به عمقش رفته‌اید که خودِ بنده که آن را نگاشته‌ام نیز، قادر نبودم تا این حد به قلبِ متن بزنم. و چقدر از این بابت مسروم. چرا که چشم‌های مرا باز کردید و برای قدم‌های بعدی می‌توانم از نقد‌های ارزشمندتان در جهت مثبت و در مسیر پیشرفت استفاده کنم.
      ضمن این‌ها، خواستم به مورد "تاریخ" اشارهٔ مجدد نمایم. بنده گفته بودم مناسب نمی‌دانم حال و هوای زمان بدهم ولی این گفته‌ام لزوما برای همهٔ متن‌ها و داستان‌ها نبود. به نظرم داستان‌هایی که یک حادثهٔ آشنا را یادآور نمی‌شوند، بهتر است از قاعدهٔ زمان دور بمانند تا هنگامی که در زمان‌های مختلف خوانده می‌شوند و مخاطبان عصرهای مختلف را همراه می‌کنند، باعث ارتباط یهتر مخاطب با داستان بشوند. اما حادثه‌ای مثل جنگ تحمیلی که کمابیش با همهٔ‌مان ارتباط دارد(حال چه به واسطهٔ دیده‌‌‌ها و چه به واسطهٔ شنیده‌ها) به نظرم آمد که زمان اگر قید شود، بد نیست. خصوصا اینکه فقط شخصیت‌های داستان ساخته و پرداختهٔ ذهنم بود ولی اتفاقاتی که در داستان افتاد، واقعی بودند. به عنوان مثال بمباران مدرسه و بازار در شهر ارومیه و آخرین سه شنبهٔ سالِ ۶۶، مواردی بودند که به واقع در آن روزهای منحوس، اتفاق افتاده بودند.(گرچه مدرسه مربوط به سه شنبهٔ آخر و سال ۶۶ نبود و همین خط نیز در داستان رعایت شده)
      از این جهت بود که خواستم اشاره‌ای هم به زمان کرده باشم.

      جدا از این مسئله آنجا که نوشته‌ام "گاه می‌شنیدم که با مهدی حرف می‌زد" منظور صحبت معنوی‌ است. اینکه با مهدی که در خیالش بوده صحبت می‌کند. چون شخصیتِ مهدی قبل از این جمله شهید شد....

      در آخر از تمام ظریف نگری‌هایتان سپاسگزارم. حقیقتا وجود مخاطبانی چون شما برای نویسندگان نوقلمی چون من، نعمت‌اند. اینکه بنشینید، وقت بگذارید، بخوانید، نقد کنید، پیشنهاد دهید و صد البته نقاط مثبت متن را هم بازگو کنید...
      حقیقتا نمی‌دانم چگونه باید قدردان باشم...

      سپاس صمیمانهٔ مرا بپذیرید
      و پاینده باشید و پابرجا
      ارسال پاسخ
      سینا خواجه زاده
      سینا خواجه زاده
      دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۱:۲۵
      شما لطف دارید.

      انگار مهدی و رضا را با هم اشتباه گرفتم. ببخشید.


      بزرگوارید.
      به روی چشم.

      نسرین علی وردی زاده
      دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۲۳:۴۱
      خواهش می‌کنم
      باز هم سپاس🙏
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0