سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    یک شبانه روزِ تلخ وشیرین
    ارسال شده توسط

    بهمن بیدقی

    در تاریخ : پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۱:۱۰
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۱۳ | نظرات : ۱۰

    یک شبانه روزِ تلخ وشیرین
     
    بعضی واقعیت ها ، چقدر شبیه قصه اند و بعضی قصه ها ، چقدر باورپذیر
     
    " بر اساس یک داستان واقعی "
     
    هنوزموبایل باب نشده بود . زنگ تلفن منزل مهزیار به صدا درآمد .
    مهزیار گوشی را برداشت . تماس‌گیرنده برادرش بود که سرزنده می گفت : سلام داداش
    : سلام عزیزدلم
    : داداش دارم میرم کارگاه یه سری بزنم ، تووی کارگاه کاری ندارید انجام بدم ؟
    : نه عزیزم، امروز که روزجمعه س ، شب هم که عروسی پسرعموئه ، نمیخواد بری کارگاه ، به خودت بِرِس تا شب خسته نباشی  باید کلی  برقصی  داداش کوچیکه ، قربونت بشم الهی . خط و خطوطو که  به سرکارگر دادیم ، میدونی که کارشو خوب بلده ، بعضی وقتا باید بهش اطمینون کنیم .
    : اطمینان دارم ولی یه دلشوره ای میگه باید برم . یه حالی، هوائیم کرده، نمیدونم چیه ولی اگه اجازه بدید میرم و زود برمیگردم .
    : در پناه خدا ، پس زود برگرد .
    : داداش ، خاطره سلام میرسونه
    : سلام منو هم خدمتشون برسون ، راستی دخترفسقلیِ عمو چطوره ؟
    : الحمدلله خوبه ، زُل زده به من داره میخنده
    : عمو قربونش بشه ، خدا حفظش کنه .  
    : انشالله سایه شما همیشه روو سرمون باشه ، امری ، فرمایشی ؟
    لطف کردی تماس گرفتی ، درپناه خدا
    : خداحافظ
    : خداحافظ
     
    دوساعت بعد
    دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد . مهزیارگوشی را برداشت . تماس گیرنده یکی ازهمکاران کارگاهی بود با صدای لرزانی گفت : سلام آقای مهندس
    : سلام مهندس جان ، چه خبر؟ چرا صدات میلرزه ؟
    : هیچی
    : برادرم هنوز کارگاهه ؟
    : بله آقای مهندس ولی ... چجوری بگم
    : چی رو چجوری بگم ؟ نصف عمرم کردی اتفاقی افتاده ؟ کسی از کارگرا  طوریش شده ؟
    : اتفاقه دیگه و گریه امانش نداد و دیگر نتوانست حتی یک کلمه حرف بزند و گوشی را گذاشت .
     
    مهزیار به سرعت با ماشینش بسمت کارگاه رفت .
    به کارگاه که رسید همه چیز غیرعادی بود . حتی نگهبان در کیوسک نگهبانی نبود و زنجیر مانع بود .
    ماشین را خارج از درب کارگاه نگهداشت و به داخل کارگاه دوید . همه گیج و ویج منتظر صدای ماشین مهندس بودند و زنجیر را فراموش کرده بودند . وچون ماشینو بیرون گذاشته بود و دوان دوان آمده بود ، کسی متوجه حضورش در کارگاه نشد . همه تووی یه کانکس جمع شده بودند و مستأصل گفتگو میکردند که چه بکنند .
    مهزیار وقتی به محوطه ی کارگاه پاگذاشت فقط نگاهش به آمبولانسی که بی نظم با درهای باز درمحوطه ایستاده بود معطوف شد. جلوتر که رفت آنسوی آمبولانس پیکری را درازبه دراز روی برانکاردی دیدکه رویش ملحفه ی سفیدی انداخته بودند . هیچکس آن اطراف نبود .
    یعنی زیر ملحفه که بود ؟
    تک تک افراد کارگاه را از ذهنش گذراند . تنها کسی که از نظرش نگذشت ، برادرش بود .
    خواست که ملحفه را کنار بزند که تازه ، نگهبان ازپشت شیشه ی دربِ کانکسی متوجه حضورش  شد  و بسرعت در را گشود  و چندین نفر که درانتظار آمدن مهندس  بودند  به سویش دویدند . وقتی که  صداها درفضا  پیچید که : آقای مهندس نه ، آقای مهندس نه ، دیگر دیر شده بود . مهندس ملحفه را کنار زده بود و انگار دنیا روی سرش خراب شد . آری  برادرِش بود . برادرخوبش ، برادرعزیزی که از جانش او را بیشتردوست می داشت . رسیدن آن جمعیت دیگر بی فایده بود . مهزیارانگاردیوانه شده بود . بر سرمیزد و دورجسد میچرخید  و هوار میزد .
     
    ساعتی گذشت که تا اندکی آرام ترشد تا بتوانند با او صحبت کنند .
    : چی شد ؟
    : راستش آقای مهندس ، مازیارخان در یک ساعتی که تووی کارگاه بودند به همه جا سر زدند . سوارماشینشون که شدند که ازکارگاه خارج بشن، درست در اونجا( جایی را اشاره کردند که تازه چشمان مهزیار به آنجا افتاد . همانجا که ماشین برادرش که طرف راننده اش له شده بود متوقف بود و در کنارش هم ماشینی به  حالت غریبی قرارداشت و کنارش هم جرثقیلی ) یکباره آن اتفاق افتاد .
    ماشین مازیار به فاصله ی چندمتری با دیواره ی بتنی بود که پائین دیوار محوطه ی کارگاه قرار داشت و درقسمت بالای آن ، خروجی اتوبان بود که گاردریل آن داغون شده بود .
    شاهد ماجرا گفت : راننده ای که با سرعت در منحنیِ آن خروجی  نتوانسته بود ماشینش را  کنترل کند به گاردریل اصابت کرده و بسرعت و بصورت پروازگون به داخل کارگاه پرت شد و متأسفانه درست روی سقف بالای سر مازیارخان فرود آمد و او درجا ... و گریه ، امان ازهمه برید .
    یکنفرگفت : عجیبه که سرنشینان آن اتومبیل، هردوسالمند . خانمی که کنارشوهرش نشسته بود می گفت : درمیان آسمان وزمین که بوده اند چشمانش به مازیارخان افتاده که داشته صحنه را می نگریسته وفرصت فرار نداشته ، انگار از تعجب خشکش زده باشد ، هیچ عکس العملی نتوانست بکند . کل اتفاق ، چند ثانیه طول کشیده بود .
    گفتند : آتش نشانی وماشین پلیس 110 تازه ازکارگاه خارج شده اند وسرنشینان اتومبیل را باخود بردند .
    دیگر جز گواهی فوت ، کاری از پزشک همراه آمبولانس برنمی آمد . تماس گرفتند ماشین بهشت زهرا آمد و مازیار را به سردخانه منتقل نمود .
     
    این تازه آغاز ماجرا بود .
    پس ازاینکه تا حدی مهزیار برخود مسلط شد به منزل پدر تماس گرفت . مادر گوشی را برداشت .
    : پسرم شب دیر نکنی . او چَشمی گفت و ازمادر خواهش کرد گوشی را به پدر بدهد .
    : پدرجان یه کار کوچیکی با شما داشتم .
    : بگو پسرم
    : اگه لطف کنید آماده باشید تا چند دقیقه دیگه میام دنبالتون .
    : پسرم چی شده ؟
    : یه موضوع کاریه ، خودتونو ناراحت نکنید .
    : باشه پسرم ، تا بیایی آماده م
    پدر، درست است که از نظر جسمی ضعیف بود ولی ازنظر روحی حرف نداشت ، همیشه قوی بود .
    : چی شده پسرم ؟ اتفاقی افتاده ؟ خیلی داغون بنظر میرسی .
    مهزیار آرام آرام موضوع را با پدر گفت. پدر گریه امانش را برید وشکسته شکسته انالله واناالیه راجعون گفت و بریده بریده ادامه داد : " ای غایب ازنظر، به خدا می سپارمت ".
    مهزیار گفت : پدرجان چیکارکنیم ؟
    پدرگفت: موضوع را مخفی کنیم که مراسم عروسی هم ازهم نپاشه. درهرحال اونا هم با هزارامید دلشون به این مجلس شادی خوشه ومدتهاست که تدارک دیدن ، شنیدم ۲۵۰ نفر مهمون دعوت کردن . بنده خداها تقصیر ندارن که شادیشون تبدیل به عزا بشه . نظر شما چیه پسرم ؟
    مهزیار گفت : بنظرم کاملاً عاقلانه س .
    درنتیجه درحالیکه اشکهایشان را پاک میکردند بسمت خانه برگشتند .
     
    چقدر سخته که کوهی از غم روی قلب آدم باشه و آدم خودشو به کوچه علی چپ بزنه و نقش بازی کنه ، آنهم چه نقشِ عظیمی . نقش فردی خوشحال و عاری از هرگونه اندوه . درهرحال امشب عروسیه . شب شادیه .
     
    چگونه لحظات طاقت فرسای عروسی گذشت خدا عالمه .
    مادری که دم به ساعت جویای آمدن پسرش بود و نگاهش از درب  ورودی سالن کنده  نمی شد  و پدر و پسری که سِرّی در دل داشتند که از هجوم سیلی خانمان برانداز، از زلزله ۹ریشتری ، از غرق  شدن در گردابی مهیب ، سخت تر بود و ازهمه سخت تر اینکه باید میان این همه عذاب ، خنده و لبخند از لباشون نیفته تا نکنه رازشون برملا بشه . وهمسری که دائم نوزاد ۵ ماهه اش را به بغل داشت و دلش شور میزد که چرا شویش نمی‌آید ؟ تاحال سابقه نداشته که اون خوش قول دیر کنه ، پس کجا مانده ؟
    خاطره و بچه اش را مهزیار و خانمش به اصرار به عروسی آورده بودند وگرنه او که به  این راحتی ها بدون مازیار نمی آمد. خاطره هِی دم به ساعت از مهزیار و همسرش می پرسید : چرا مازیار نیامد ؟ خیلی نگرانشم ؟ و آندو با صد وعده ی سرِخرمن ، آرام اش میکردند وچند دقیقه بعد آش همان آش وکاسه همان کاسه .
    پدر و پسر از درون داشتند خرد میشدند .
    با هرجان کندنی بود ثانیه ها دانه دانه گذشت و آخر مراسم فرارسید .
    جزاین خانواده همه خوشحالی کردندواین خانواده، هریک به نوعی حرص خوردند. برایشان این عروسی غم انگیزترین جشن زندگی شان بود . کام شان به تلخیِ زهر بود . 
     
    داخل ماشین مکافات دیگری بود که پدر و پسر باید آن را هم تاب می آوردند تا راهِ گفتن خبری ناگوار را بیابند تا بگونه ای خانمها را آماده پذیرش آن حقیقتِ تلخ کنند .
    مهزیار پشت رل بود و پدرش کنار راننده و خانم ها هم عقب و دو کودک هم در آغوش مادرهایشان .
    خانم ها که از دلشورگی داشتند پرپر میزدند . بال بال زدنشان کاملاً حس میشد .
    پدر گفت : خاطره جان ! دخترم امشب به خانه ی ما بیا ، مازیار هرجا باشه اگه به خانه تون بره و ببینه  نیستید حتماً به خونه ی ما تماس میگیره و مهزیار ادامه داد : آره زن داداش این بهتره .
    مهزیار قبلاً با همسرش قرارگذاشته بودند که به دلیل وضعیت خاصی که پیش اومده بود، شب را خانه ی پدر بمانند .
    بسمت خانه ی پدر راهی شدند .
    در ماشین  بین پدر و پسر نمایشی برپاشد . پسر دلشوره وار به پدر گفت : راستی مازیار هیچوقت  بدون  اطلاع جایی نمیرفت ولی اینکه به نگهبان گفته کاری برام پیش اومده میرم برمیگردم آخه چه کاری؟
    پدر گفت : نگران نباش . اتفاق که خبر نمیکنه هرجا باشه انشالله خودشو میرسونه ، بچه که نیست . همه چیز چاره داره ، خیلی دیر کرد دنبالش میگردیم ، کلانتری ها، بیمارستانها ...
    صدای خانمها یکریز شنیده میشد که خدا نکنه اونجاها باشه  و دعا از لبهایشان  نمی افتاد . بهترین کاری که میتوانستند درآن موقعیت بکنند همین بود.
    پدر ادامه داد : شهرو زیر و رو میکنیم ، پیداش میکنیم ناراحت نباشین . امیدوارباشید انشالله که سلامته و به سلامتی برمیگرده ، همه چیز چاره داره ، فقط مرگه که چاره نداره .
    خانمها همچین لباشونو گزیدند که نگو و نپرس .
    مردها یکی به  میخ میزدند و یکی به نعل .
    هیچکدومشون به همسر مهزیار هم موضوع را لو نداده بودند چون به رازداری خانمها یقین نداشتند .
    درمیان آنهمه  شک که  به دلِ خانمها افتاده بود ، در میان آنهمه احساس های آماده ی آتشفشان ، در میان آنهمه بی قراری ها چه باید میکردند ؟
    به خانه پدر که رسیدند و داخل خانه شدند ، دلِ مادرست دیگر، دلش از حادثه ای بد به او خبر داده بود .  پدر و پسر را به داخل اتاق خواب کشاند و در را بست و گفت : راستشو بگید چی شده ؟
    گفتند : چرا از ما می پرسید ؟
    گفت : تحملشو دارم ، بچه م  طوریش شده ؟ و درحالیکه آسمانِ صورتش رعد و برقی زد ، رگبار باران اشک ، شروع به باریدن کرد .
    آندو درحالیکه سرهایشان را پایین انداخته بودند، بغض هایشان ترکید و پس ازآنکه به هم نیم نگاه گذرایی کردند ، سرهایشان را به علامت تائید ، تکان دادند .
    مادر با دو زانو به زمین افتاد و آن لحظه ، آخرین  لحظه ای  بود که مادر را ایستاده دیدند . مادر پس از سکته ای ، فلج شده بود .
    با شنیدن گریه ها ، همسرمازیار خودش را به پشت در اتاق خواب رساند ولی از شدت عظمت  داغی که حدس اش زده بود جرأت نکرد در بزند . ولی متأسفانه حدس اش درست بود .
    درهمان چند لحظه ، مهزیار به اورژانس تماس گرفته بود . آنقدر پدر و پسر درگیر جانِ مادر که  ویلان میان آسمان وزمین بود، بودند که وقتی دراتاق را بازکردند، هیچکدامشان متوجه شوکه شدن همسرمازیار که به دیوار آنطرفیِ درب تکیه داده بود نشدند .
    همسر مازیار همچون مجسمه ای شده بود که نگاهش به روبرو خشکید و انگار پلک هم نمیزد .
    شاید اگر به خواهشی ، شاید اگر به تحکمی ، شاید اگر... نمیدانم به طریقی ، او را به گریه  وامی داشتند اینگونه نمی‌شد که شد .
    میگن که : سه پلشت آید و زن زاید ومهمان عزیزی ز در آید . حکایت  کار آنها بود .  بچه ی خاطره از خواب بیدار شد و بهانه ی مادر را گرفت . همسر مهزیار که بدلیل اینکه مدتی بود درگیر خواب زدگی و نحسی کردنهای کودک خود بود ، برای اینکه مزاحم تعزیه ی خاطره نباشد به اتاقی دیگر رفت .
    با بیدارشدن بچه ی خاطره و ونگ ونگ های دو کودک (بچه های دو برادر) دریک زمان ، آنهم درست درآن اوضاع واحوال، که شنیدن فوت برادرشوهرش ، داغونش کرده  بود و چشمانش جاریِ اشک بود ، اکنون دو کودک را در دو دست گرفته بود و گاه  قربان صدقه ی این میرفت و گاه  قربان صدقه ی آن . و آنقدر درگیر آندو شده بود  که حال و روزخاطره ازنظرش افتاد و بدلیلِ بیتابی نکردن خاطره که شوکه شده بود ، وقتی بیادش افتاد که از آرام کردن نوزاد خاطره کسر آورد. کودک خودش با خوردنِ شیر آرام  گرفت ولی بچه ی خاطره آرام نمیشد .
    باحالتیکه شرمندگی درآن موج میزد به نزد خاطره رفت وبا تصوراینکه درمدت تلاشش برای آرام نمودن کودکان ، خاطره هم آرامتر شده ، کودک بیقرار را به نزد مادربرد و با لحنی پُراز خجالت گفت : خاطره جان ! خواهش میکنم منوببخش، میدونم موقع مناسبی نیست ولی شاید اگرکنارم  بنشینی وبچه را شیردهی  هردو آرامتر شوید ، بیتابی بچه ی من که بدلیل گرسنگی بود ، شاید کودک تو هم ...
    خاطره مثل عروسک کوکی که با کوکی میرود و بدونِ کوک ازکار می افتد سینه اش را در اختیار نوزاد گذاشت و لبهای همچون غنچه ی نوزاد با ولع سینه ی مادر را چسبید ولی با همان سرعت آنرا رها کرد و انگار خوردنی ناگواری را خورده باشد ازتکرار این کار استنکاف کرد و به حال اشمئزاز روگرداند و به گریه اش ادامه داد .
    آری ظاهراً شیرمادر از شدت داغِ شویش تلخ شده بود . جاری از او اجازه خواست تا اوبه بچه شیر دهد همسرمازیار، مانند فردی گنگ که تنها به نگاهی بسنده کند بچه را به او داد . او فقط نگاه می کرد .
    نه حرف میزد ، نم گریه میکرد ، نه حسی در او حس میشد .
    کودک سینه ی زن عمو را با اشتها گرفت و حس مادرانه ی دیگری در جاریِ خاطره شعله ور شد .
    پسرش دیگر با دخترعمویش ، خواهر برادر شیری شده بودند . آندو باهم حدود یکسال ونیم فاصله سنی داشتند .
    شوکه شدن تازه عروس و حال روانی اش ، دست کمی از فلجیِ مادر نداشت .
    هنگام تدفین هم، حال و روزِخاطره بهتر نشد . نمیتوانست آنهمه داغ را باورکند . بعضی ها گفتند : دست خودش که نیست ، درد سنگین است .
    پس از مراسم درحالیکه پس ازتماس پدرومادرِ فرتوتِ خاطره، ازآمدن به مراسم تدفین بدلیل سن زیادشان مانع شده بودند، درجمعی دوستانه شامل پدر، پسر، عروس ها ازخاطره خواستند درصورتِ اجازه ی او، دختر پنج ماهه نزد زن عمویش بماند و او مدتی نزد پدرمادر مسن اش درشهرستانِ خوش آب و هوایشان برود ، شاید به  یُمن حضور پدر و مادر در کنارش و انفاسِ قدسی آن فرشتگان زمینی و مهربانی هایشان فرجی شد و او بهتر شد .
    خاطره مثل دیشب که طولانی مدت به نقطه ای زُل میزد ووقتی به نقطه ی دیگرنظرش می افتاد، نگاهش می ماسید ، قبول کرد . مهزیار وهمسرش او را به منزل مادر و پدرش درشهرستان رساندند وبازگشتند .
    درآن شهرستان انواع روش ها آزموده شد ولی او خوب نشد .
    حتی فاصله میان خود و نوزادش دیوانه ترش نکرد .
    شوک عصبی بیماریِ کمی نیست ، کاش میتوانست کمی‌ گریه کند ، کاش می‌توانست کمی درد دل کند تا اینهمه عذاب روحی اش که میرفت غمبادِ حاد شود آرام گیرد ، کاش میتوانست فریاد بزند ولی  خاموشِ خاموش ماند . فقط با تکان سر، حرف میزد و مفهومش را جسته گریخته میرساند .
    مازیار برای او مفهوم زندگی اش بود . معنی امیدهایش ، معنیِ لبخندها وخنده هایش ، تکیه گاهش و پدر بچه اش و برای او هزار بهانه ی دیگر بود .
    بدون آن روح شادمانه ، بدون آن مرد مسئولیت پذیر ، بدون آن خوش اخلاق ، ازاین به بعد ادامه ی این زندگیِ خاکی چه میشد ؟ او دائم در ارزیابی و فکرکردن بود . اندیشه هایی بی نتیجه .
     
    روانپزشکان همه ازمعالجه اش عاجزشده بودند . یه جورایی انگار که مغزش سرسختی کند ، خود مانعی در برابر معالجات بود .
    یکی از اقوامش که دو سالی بود که خانمش رادر گردش به کوه ، با لغزیدن سنگی و سقوط  دلخراشی از دست داده بود ، روانپزشک خود را به خانواده ی خاطره معرفی کرد . گفت که درست است که  او هنوز هم نتوانسته با غم از دست دادنِ خانمش کاملاً  کنار بیاید  ولی آن روانپزشک  توانسته کمک  شایانی  به
    بهبودش نماید .
    یکسالی از فوت مازیار میگذشت . مرد قبول کرد که خاطره را به نزد روانپزشک خود ببرد. خاطره نیز بهمراه مرد و مادرش ، او را نزد دکتر بردند .
    نتیجه آن دیدارِاتفاقی کاملاً غیرمنتظره بود. مثل فیلم‌های مرحوم کیارستمی که دونفررابدون پیش زمینه ی ذهنی درموقعیت خاص قرار میداد و عکس العملهایشان را به تصویر می کشید .
    پیشنهاد روانپزشک ، ازدواج آن دو باهم بود .
    خلاصه ی کلام
    این موضوع به گوش پدر و برادر مازیار رسید . خودشان را به شهرستان محل زندگی آندو رساندند .
    درحالیکه جعبه شیرینی و دسته گلی زیبا به دست داشتند . ازاین بابت رضایشان را اظهار کردند به امید اینکه عروس خانواده که بر اثر کوتاهیِ غیرعمدی آنها به این حال و روز درآمده ، شفا یابد .
    عروس که درمدت این یکسال اندکی بهتر شده بود به پدر شوهرش با چشمانی که  نمناک بود نگریست و شکسته شکسته گفت : آخه ، مازیار...
    پدر گفت : عیب نداره دخترم ، تو که تقصیری نداری . تو هم سن وسالی نداری، جوونی و باید  زندگیتو بکنی . میخوای من و مهزیار بجای تو بله رو بگیم . و لبخند محو خاطره آمیزِ خاطره که همچون  لبخند محو ژوکوند ، رضایت و بله ی زن بود به درخواستِ مرد .
    شاید این لبخند نصفه نیمه ، اولین لبخند خاطره دراین یکسال بود .
    آندو ازدواج کردند ، اما دکتر صلاح ندیده بود فرزند زن ، با آنها زندگی ‌کند .
    آندو، کابوس بینِ درونِ خواب ها بودند که پریدن هایشان در فضای خواب ، مکرراً اتفاق می افتاد .
    مرد به تکرار خوابهای وحشتناک سقوط و دستی که به التماسِ کمک، بسوی شویش دراز بود را میدید . دستهای گره خورده ای که وزنِ زن را تاب نیاورده بود و او به قعر دره بلعیده شده بود .
    و زن ، خوابهای وحشتناک سقوط ماشینی ویلان میان آسمان و زمین که ازاینهمه مکان این کره ی خاکی باید درست روی سرِ مازیارِ او فرود آید .
    بنظر میرسید که پزشک حق داشت . با حال و روز آندو که مکرراً بعضاً با فریادی از خواب می پریدند اگر کودکی درخانه داشتند او که از ترس ، دق مرگ میشد .
    هنوز گذرِ زمان لازم بود که هردو از این شوکه بودنهایشان رهایی یابند .
    دو آدمک که قرار بود چون پینوکیو بدست پدر ژپتو که دراینجا رُل اش را روانپزشک بازی میکرد جانی  گیرند و زندگی دوباره شان را بیاغازند . ولی دکتر مجدداً تاکید کرد : بدون حضورِ بچه
    چون ایندوهنوز ازمقدماتی ترین رَویه های زندگی نه عاجز، که کم توان بودند وبچه  شاید ایندو را وحتی شاید خودش را به مسیری مهلک می کشانْد .
    پذیرش آندو به شرط ها و اما و اگرها ، پیشرفت خوبی درجهت بهبود شان بود . روانپزشک ، رفتارهای جنسی را روزنه ای برای بهبودِ آندو میدانست .
     
    درهرحال ، نتیجه ی یک شبانه روز تلخ و شیرین اینها بود :
    فوت یک مرد و بیوه شدن یک زن و یتیم شدن یک کودک
    فلج شدن یک مادر
    ازدواج مجدد یک زن و مردِ همسر ازدست داده
    فرزندخوانده گی برادرزاده ای که به لطف چفت بودن همه دهانها، هیچوقت نفهمید که فرزندِ عمو نیست . سفید شدن موی پدر و برادری از شدت درد و رنجِ داغی عظیم .
    ولی درکنار اینهمه غم ، که کام هایشان را تلخ کرد :
    شیرینیِ ازدواج پسرعمو درهمان شب فوت پسرعمو، و شادی ای که نپاشید و شادیِ به دنیا آمدن کودکی که به جبران آنهمه ازخودگذشتگیِ مهزیار و پدرش و به یاد آنهمه سرزندگیِ وبانمکیِ مازیار ، نام مازیار را برای پسرشان برگزیدند . وقتی ازآنها پرسیدند اگردختر بود اسمش را چه میگذاشتند؟ جوابشان خاطره بود .
    آری ، یکی ازجهان رخت بربست و یکی به جهان پا نهاد .
    امان از این دنیای پر ازغم و شادی و امان از سرنوشت ، که آدمی را به کجاها میبرد .
    و سناریوی خدای مهربان ، که رموز خلقتش را فقط خودش میداند وبس . لااله الا الله ، الله اکبر
     
    بهمن بیدقی 99/7/25

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۱۲۲۵ در تاریخ پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۱:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    مجتبی شهنی
    پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۸:۲۶
    درود استاد خندانک
    بهمن بیدقی
    بهمن بیدقی
    پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۸:۳۶
    باسلام و عرض احترام آقای شهنی بزرگوار
    سپاسگزارم از حضور ارزشمندتان
    سلامت باشید و شادمان
    ارسال پاسخ
    عارف افشاری  (جاوید الف)
    پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۲۰:۲۴
    قلمتان خوب است از بسیاری از نوشته ها بهتر موفق باشید تنها سوالی که دارم اینست که این داستان از اتفاقی واقعی برداشته شده(یا خود واقعیست) و یا اینکه خیالی بود؟
    بهمن بیدقی
    بهمن بیدقی
    پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۲۱:۲۹
    باسلام و عرض ادب بزرگوار
    قبل از جواب به سؤالتان گرانقدر ، تشکر میکنم از حضور ارزشمندتان .
    باید بگویم اکثر نوشته هایم ، ردی از واقعیت دارد و داستانی اش میکنم .
    در مورد این داستان باید بگویم که متأسفانه این حادثه ی وحشتناک به همین نحو برای برادر دوستم رخ داد ، خدا رحمتش کنه . ولی باقی موارد را چون دیگر دوستم را ندیدم داستان پردازی کردم .
    ارسال پاسخ
    عارف افشاری  (جاوید الف)
    عارف افشاری (جاوید الف)
    جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۰۴:۰۳
    بسیار عالی غمناک و زیباست باز هم بنویسید خندانک خندانک خندانک
    عارف افشاری  (جاوید الف)
    پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۲۰:۲۵
    متاسفانه چون به سرعت خواندم برداشت از داستان واقعی را ندیدم
    خندانک
    بهمن بیدقی
    بهمن بیدقی
    جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۰۹:۱۸
    چشم قربان ، اگر عمری باشد ، اطاعت عمر میکنم و باز هم به یاری خدا انشاءالله می نویسم . نوشته های دیگر موجود در پروفایلم هم همانگونه که عرض کردم ردی از واقعیت دارد و داستانی شدنش دلچسب تَرَش میکند وگرنه درحد وحدود یک خبر میمانَد و بد نمیدانم که واقعیتها، شیرین به خیال شود . چونکه واقعیتهای تلخ را که مدام داریم میشنویم که حالمان ازآنهاست که بد است .
    دراین داستان هم اگر آن عروسی که واقعی بود نبود ، پر از غم بود و غم . بگذریم که غم هم عضوی از زندگی ست و شاید روزی ختم شود به شادی . انشاءالله که همه چیز به شادی ختم شود .
    سپاسگزارم از شما که وقت گذاشتید و نوشته ام را خواندید . ممنونم گرانقدر
    ارسال پاسخ
    طوبی آهنگران
    جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۶:۵۹
    سلام ظو دورود فراوان
    بهمن بیدقی
    بهمن بیدقی
    جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ ۱۷:۵۱
    باسلام و عرض احترام بزرگوار
    سپاسگزارم از حضور ارزشمندتان
    سلامت باشید و شادمان
    ارسال پاسخ
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0