سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    کافه پادنا_قسمت اول
    ارسال شده توسط

    افروز ابراهیمی

    در تاریخ : شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۰ ۰۱:۱۵
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۴۷ | نظرات : ۰

    داستان کافه پادنا یک تراژدی عاشقانه است.شاید کمی غیر قابل باور باشد
    اما من عاشق کافه پادنا هستم؛ و هر روز غروب به کافه رفته کنار پنجره
    می نشینم و یک نسکافه ی تلخ به همراه کیک شکلاتی سفارش می دهم...
    دقایقی به خیابان خیره شده و رد خود رو ها را دنبال می کنم.سالهاست 
    به دنبال یک ماشین شاستی  بلند آلبالویی با دو پلاک می گردم؛ و بعد از
    نوشیدن قهوه ی تلخ و کیک  به سر کار می روم...
    داستان مربوط می شود به سالها قبل هنگامی که دانشجوی گرافیک در 
    یکی از شهرهای بندری جنوب بودم..آن سالها که ساکن اصفهان  بودیم
    برادر بزرگ ترم سرپرستی من و خواهر کوچکترم  و مادرم را به عهده داشت..
     من هم  با یک قلب بیمار در نوبت پیوند قلب بودم. آن سالهای دشوار و غم بی پدری
    تا حدودی زندگی را برای مادرم با یک پسر بیمار خیلی سخت تر کرده بود...
    و برادر بزرگتر  دو شیفت در کارخانه کار می کرد تا خرج تحصیل من و
    خواهرم را بپردازد.بیچاره برادرم با موهای جو و گندمی و چهره ی خسته
    هیچ گاه اعتراض نمی کرد..و من همیشه شرمنده مادر و برادرم بودم 
    با تلاشی که برای یافتن قلبی سالم برای من داشتند سختی زندگی
    دو چندان می شد...
    هفته هایی که در بندر خرمشهر و در خوابگاه به سر می بردم 
    هم اتاقی مهربانی داشتم که خیلی مراقبم بود ...
    گاهی مادر که زنگ می زد می گفت گوشی را بده به احمد آقا باهاش کار دارم
    و من با لحن شوخی می گفتم چی شده مادر جان نکنه می خوای دخترت رو 
    غالب کنی ؟ احمد آقا خیلی مظلومه از فکرش بیا بیرون....!
    و مادر می گفت خودت رو لوس نکن میخام سفارش تو را بهش بگم...
    و بعد کلی سفارش به رفیقم که احمد آقا ! جون خودت و جون افشین ما؛
    نگذار آب توی دلش تکون بخوره ...میدونی که قلبش ناراحته...
    و احمد آقا هم که متین  و خجالتی بود میگفت مادرم به چشم 
    اصلا من قلب خودم را بهش می دم ...خیالتون راحت و بعد از 
    خدا حافظی حسابی می خندیدیم. و من می گفتم فکر نکن من به 
    غلامی قبولت می کنم ...خواهرم  رو به همین راحتی بهت نمی دم..
    و احمد آقا هم که صورتش مثل لبوی داغ شده بود سرش را می انداخت پائین 
    و سکوت می کرد....
    مادرم همیشه وقتی خوراکی برای من پست می کرد سهم احمد آقا را 
    جدا  می فرستاد....
    دو ران خیلی خوبی بود داخل خوابگاه و هم اتاقی با صفا که بالاخره مادر هم
    به مراد دلش رسید و احمد آقا دامادش شد...‌
     
    ادامه دارد
    افروز ابراهیمی
     
     

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۱۱۷۴ در تاریخ شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۰ ۰۱:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0