سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      واکاویِ شعرِ ۶۰ نفر از شاعران سایت شعر ناب(بخش سوم)
      ارسال شده توسط

      عیسی نصراللهی ( سپیدار )

      در تاریخ : چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۹:۱۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۹۵ | نظرات : ۰

      بیست و ششم _  شعری از آقای عمران حیدری آریا:
       
       
       
      سپهر آبی ام
      در پای ایرانم
      خلیجی خسته ام اما
      همیشه پارس می مانم
       
      ~~~~~
      سِپِهرِ آبی ام، در پایِ ایرانَم
      خلیجی خسته، اما پارس میمانَم
       
      فرقی نمیکند ( چقدر زیباست.حماسی و آرمانی)
       
      مگر میشود اینهمه شعر گفت و خواند و دید و نقد نمود، ولی از ایران و خلیجِ پارسش نگفت
       
      مادرِ زیبایی ام
      تو زاده نشده بودی هنوز
      من متولد شدم
      و
      گهواره ام شُدی
       
      ~~~~~~~
       
      سپهرِ آبی ام ( آسمانِ آبی هستم) 
      سپهرِ آبی ( یک حشوِ زیبا... گاهی حشویات هم زیباهستند) 
       
      آیا خطاب میکند؟   سپهرِ آبی ام. ای آسمان من،تأکید میکند  ( ای همه یِ من،  من هنوز پایِ تو ایستاده ام) 
      یا
      بدون خطاب: 
       
      آسمانی آبی هستم(خبر میدهد) 
      که تا پایِ جان همیشه هستم
       
      آسمان_ آبی
      با وجه شبه یِ آرامش و زیبایی
       
       
      خلیجش، در تخمِ عداوت و کینه ورزیِ باستانی اش،همواره رنجیده و میرنجد.
       
      خسته ای
      اما
      همیشه پارس می مانی
       
      ........
       
      وقتی دشمنان و بداندیشان و کج فهمان، تیره میفهمیدندَت:
       
       
      من از روشنیِ چشمانت
      هزار رنگ
      هزار گنجشک
      هزار خانه را نقاشی کردم
       
      ~~~~~~
       
      در  آخر با شعری از خودم، قصه را به پایان میبرم
       
      دوباره خواب می بینَم
      دوباره غُرشِ آرش
      کمان را پیشِ خود محکم گرفته
      ناجیِ میهن
      دوباره میخَزم پهلو به پهلو
      گاهگاهی دیده بر این سقفْ
      خواب میبینم که کاوه کشته اَژْدَهاک
      فریدون، آه یک اصل مسلم بود؟
      نجات عمر شب یا قصه ی روز است؟
      پِرَنسْ در یک شب سردِ پس از تشویش
      و یک جنجال طولانی:
      فردریشْ آلفِرِدْ بوگام را کشتست
      و
      اسکندر به فتحِ بامِ این خانه ست
      ستونی ریسه در ریسه همان شهر اهورایی
      که اینسان باورِ انسانِ مایوسِ پس از یأس است
      تو ای خاک پر از آلاله و سوسن
      تو ای کاشانه ی باور
      دَدان در تور این دیوانْ 
      اسیرِ سنگ و ابلیس اند
      تو ای آزاده ی قدیس
      زِ سویی سرنهادی دامنِ الوند
      و
      از سویی دماوندت
      خمیده پشتِ بَرزَن این کمر در هیبتِ بهمن
      دلاور مردِ دورانْ تَهْمْتَن گویم
      که گیو و گرز و گور و خاطرِ بهرام می پوید
      دمی لالاییِ تهمینه اند انگار
      که پورش ناشناسِ رسمِ نیکِ پشتِ پیشین است
      دوباره خواب شبهای بلند و قصه ی میهن
      دوباره تنگه ی تائیس و این تشویش
      ( وطن
      ای
      یادگار مادرم
      ای فصلِ لالایی
      وطن کاشانه ی مهدِ اهورایی
      گرفتی تیر آرش بر دلت
      ولی
      هرگز
      مرگ فرزندت نمی خواهی
      تو ای
      گهواره ی خونینِ دشتِ لاله و آلاله و پونه
      دگر امشب به خوابِ ترس این کودک نمی آیی؟؟؟
       
      ____________________________
       
      بیست وهفتم_ شعری از آقای مجید قلیچ خانی:
      دق میکند دل بی دغدغه 
      زیر آسمان بی عصمت عصیان ها
      به کدام عدالت باورت کنم؟!
      زیر نصیب بی نسبت نسیان ها
      آه الثیای نسیم زاده ی من
      هوای شرجی استیصال
      از حوالی واحه ی آرزو میگذرد
      بوی نمک
      از مسیر کابل می آید
      نکند رودابه هم 
      اسیر آن آبی شور غمگنانه است!!
      آی عشق عمیق بی عنوان
      آی....
      عنوان بی عمق عشق !!
      گلاله ی گریان و مانای سرگردان
      در درودگاه شعر و شرر به هم رسیدند 
      چه دردهایمان مشترک
      چه غربتمان،شاعرانه است!!
      آی محبوب بی بدیل
      آی سلمان بی سلام
      سماوات بی سهم را
      مولای هیچ محبوبی تسلیم نیست!!
      آه الثیا ی بی نسبت من
      کلاه نام ها
      برای سر اسرارمان‌ بزرگ است
      و اصرار سربی سنگ سار
      حریف سار سماجت عشق نیست
      حلقه ی دام ها
      برای انگشت اختیارمان بزرگ است
      ارکیده ی صورتی در زبان توست
      و نارنجی 
      بر بازوی من
      الثیای پروانگی
      معنی شهدهای بی زمان
      پیله ی مستوریت را بشکن
      و نام مرا 
      بیاور بر زبان...
      سالها پیش کتابی را به اکراه خواندم ولی بی آنکه بدانم به انتهایش کشیده شدم
      هوای شرجی استیصال
      از حوالی واحه ی آرزو میگذرد
      فاطمه به خیمه اش رفت. در اندک زمانی خورشید آشکار می شد. با فرا رسیدن روز خیمه را ترک می کرد و همان کاری را که سالها تکرار کرده بود, می کرد اما همه چیز دگرگون شده بود. جوان دیگر در واحه نبود و واحه دیگر معنایی را نداشت که لختی پیش داشت.
      این قسمتی از کتابِ کیمیاگرِ  پائولو کوئلیویِ برزیلی است
      بویِ شرجی و نَمِ نخل و واحه یِ واحد.  به گمانم آغازِ دوست داشتن بود
      ناخودآگاه یادِ کتاب کیمیاگر و آن چوپان و فاطمه یِ خیالیِ پائولو کوئلیو افتادم.
      وقتی بوسه ای به یاد و بوسه ای به خویش بدهکار ماند
      و
      آی
      عشق
      عمیقِ بی عنوان
      یک تشبیهِ ناخواسته که قسم میخورم جناب قلیچ خانی حتی بفکرش هم خطور نمیکند
      عمقِ عشق و عمقِ آب
      و بی رنگی و بی عنوانی و یکرنگی و بی هوایی و انتهایِ بی نهایتِ فراسوها  ( چه وَجهِ شَبَهی  !  )
      زلالی و صفا و بی تکلفی.
      ارکیده ی صورتی در زبان توست
      و نارنجی 
      بر بازوی من    :
      می گویند گلهایِ ارکیده  مقادیر زیادی بذر تولید می کنند. بذرهایی که بدون آندوسپرم هستند.
      زبانِ تکررِ واژگان که بی هیچ ادایی،حرف میزایند و دِق پَس میدهند فرقی نمیکند که آسکوسندا باشند یا آراکنیس!
      رنگ زبان،صورتیست _ ارکیده یِ صورتی( رویی) که در زبان تو متولد شده است  ( حشوِ پنهانی و یک ایهامِ زیبا)
      حوالیِ مرکباتِ قبرس و ایاصوفیایِ صوفیه یِ صوفی
      مجالِ سفسطه و سوفسط و سوفیست
      امرِ مغالطه ای ( به همین سادگی)
       
      الثیای پروانگی
      معنی شهدهای بی زمان
      پیله ی مستوریت را بشکن
      و نام مرا 
      بیاور بر زبان...
      گفته بودم که دگر پیله نکن در گِرِه ها
      رفتم
      از
      شهرِ
      تماشاییِ
      گلهایِ شما
      من هنوزَم خودِ آن ۱۳ هِ  دربِدَرَم
      پیله
      کردی
      و
      شدی
      قاصدکِ
      چلچله  ها
      زیرِ نصیبِ بی نسبتِ نسیان ها
      بیشتر در مخیله یِ ایشان،جفت و جور کردن کلمات و مراعیِ نغمه یِ واژگان و برجستگیِ کلمات هویداست
      مفهوم  !؟
      ______________________
      بیست و هشتم_ شعری از آقای محمد قنبرپور(مازیار)
      سیبی تقسیم شد میان ابیاتم
      زخم داشت ولی شیرین بود
      شیرینی اش هنوز
      روی چاقوی زنگ زده ی کودکی خسته
      خسته از کنکاش مرگ میان پالت های شهر
      خسته از طالع نحس انباشته در جیبش
      مبین مشکلات جامعه نیستم پدر!
      من خود شیشه های شکسته لابلای ضایعاتم
      شعر هایم هنوز بوی لاک کهنه میدهد
      لایکم نکن برادر!
      من زایش شوم  یک مخروبه ام 
      مخروبه ای پشت بزرگترین همبرگر شهر
      نقدم نکن بانو!
      کمی بایست کمی گوش کن 
      میخواهم این بار خودم نقد کنم 
      شعرم را 
      ادمهای خفته در جهالت شهرم را
      و کیسه ای که هنوز خالیست
      هنوز خالیست...
      سیب و پدر و یک تلمیحی از آدمیّت و اقرارِ کودکانه یِ هابیل ها و سطل ها و پالتهایِ رنگ و رو رفته یِ زباله دانیِ انباشت شده یِ جنین هایِ تقدیرِ در آمیزشِ نداری و...
      راستی:
      شعر هایت هنوز بوی لاک کهنه میدهند؟
      تو بودی که سر قرار نیامدی
      رُژی و نیمکتی و هی با دستانت،ناخنِ پالت میشُدی
      قابِ زنگ زده یِ خورشید
      بویِ الکل و مستیِ خمیازه ها
      تو
      بودی
      که نیامدی؟
      یادم    تو  را   ف...
      ~~~~
      تو
      از
      هبوط
      چه ميداني؟
      وقتي
      پدرم:
      سيب لرزان درخت خويش بود....
      گاهی انسان احساس میکند که به آخر خط رسیده است. به آخرِ تاریخ و فدا شدن، به امتدادِ انتهایِ مظلومیت و آوایِ سرزمینِ مادری اش،  که بعد از آن دیگر نه زیستنی می ماند و نه آغازی.
      اینجا قصه ها حرف نمیزنند.  اینجا هر چه هست و خواهد بود، مرثیه یِ رسایِ آوازِ حقیقیها و هبوط هاست.
      انشقاق شعری و تلمیح و گَزَنه یِ گَزیده یِ گُزیده ها را دیدم
      * کمی بیروح
      * بی آهنگ
      * پریشیده
      و
      کمی گُنگ  و البته ذهنی زیبا و شلوغ و پُراُمید یافتم
      میخواهم اینبار:
      « خودت نقد کنی »
      _______________________
       
      بیست و نهم _ شعری از آقای سینا رجب زاده:
      فصل ها کردن به شیشه، رسم قلب با اول نامش رسید
      غصه ها با من چه ها کرد؛ سردی من به زمستانم رسید
      آمد آن فصل که گفتن گرچه سرد، اما روسفیدم می کند
      پس چرا این قلب عاشق اینچنین،ازبرایت بی قراری می کند
      برف آمد و کوچه پر، ز رد پای خاطره ها شد که امانم را برید
      آمد این برف ولی،هیچکس ردی ز قدم های تو ای یار ندید
      اساسا در قالب غزل، ضمن رعایتِ کامل ردیف ( ردیف  همان واژه یِ مکرر در پایانِ مصاریعِ زوج است به استثنایِ مصرعِ نخست که باید باشد)  بایست مصراع اول بیت نخست با مصراع‌های زوج نیز هم قافیه باشد
      مثلا: در شعر شما،ردیفش _ رسید_ است که باید تداوم داشته باشد و نه اینکه در ابیات بعدی تبدیل به« میکند» شود
      یا قافیه یِ سروده تان،واژه یِ نخستش که  نامش  است بایست قافیه یِ بعدی  خامَش  یا رامش بیاید و نه زمستانم و روسفیدم. و اینکه حرف  میم  م  در نامش و خامَش و رامش را روّی گویند با علامت تشدید بر رویِ  واو   یعنی آخرین حرف مشابه واژگان قوافی
      مثلا اگر  قافیه تان  پروین بود  باید نسرین بیاید و روّی شان رعایت گردد.
      جناب رجب زاده،اساسا غزل از پنج بیت تا الی آخر تشکیل میگردد_ هرچند گفته شده که پایه اش چهار بیت است ولی در تمامی منابع معتبر شعری، پنج بیت لحاظ شده است.پس از پنج بیت تا الی آخر تشکیل شده
      وزنِ سروده بشدت به سستی گراییده و ناقص است اما میتوان با پشتکار و تمرین و مطالعه پیشرفت نمود
      خیلی خیلی شعر بخوان،مرتب با خودت وزنشان را تکرار کن
      بِنامِ خداوندِ جان و خِرَد  (  فَعولَن فَعولن فَعولَن فَعَل)
      دائما تکرار کن،زمزمه کن تا مَلَکه یِ ذهنت گردند.
      فعلا،گرایش شما را به سپید و مشتقاتش توصیه میکنم
      هُرم و شاکله و پیام و محتوا و موسیقی و زیبایی هرگونه شعری را که دریافت نمودی.با علاقه و انگیزه و انگیزِش و با ممارست و تلاش و دوری از ناامیدی بسطشان بده،چرا که هیچ شخصی در شکم مادرش شاعر زاده نشده و این مهم،تمرین و مطالعه و قلبی سپید و چشمی بینا و دستی توانا میخواهد
      کتب عروضی خصوصا کتاب دکتر شمیسا را بخوان.
      ____________________________
      سی اُم _ شعری از آقای علی اصغر رضایی مقدم:
      مرغکی بودم ولی بال و پرم را باد برد
      آشیان گلشن شور و شرم را باد برد
      تا نسیم از خار زار این گلستان زخم خورد
      گردبادی جست و گلهای ترم را باد برد
      چون که شد طوفان خصم غیر،شاه ملک من
      پاره های پیکر بوم و برم را باد برد
      خار زار خار و خس شد لاله زار میهنم
      تا که خیل لاله های پرپرم را باد برد
      داغ خاموشت الا ای غیرت اسطوره ساز!
      خرمنم را سوخت و خاکسترم را باد برد
      دفترم پر بود از گلواژه ی اسطوره ها
      تک تک گلواژه های دفترم را باد برد
      پیکرم تن پوشی از آزادگی بر خویش داشت
       این میان تن پوش سرو پیکرم را باد برد
      مرز فخر و غیرت آرش تباران وطن
      گشت ناپیدا و مرز کشورم را باد برد
      تا که چین افتاد بر  پیشانی مام وطن
      صفحه مواج دریای برم را باد برد
       شاهنامه تا تهی از باور شاهانه شد
      عزت شاهانه پوش باورم را باد برد
      ساربان،تا در میان کاروان از یاد رفت 
      هستی صد کاروان دیگرم را باد برد
       
      دوستان،حیف نیست شعری به این زیبایی را ندیده اید؟
      شوربختیست که دخترک چهارده ساله ای، هزاران لایک بگیرد و به پایِ چرندیاتش غش کنید و مشابه این سروده یِ زیبا را نبینید  !  (البته راهنمایی و ارشاد و بازآموزی و..جای خود را دارد. ولی نمیشود در برابر عدمِ مساواتِ بازخوردِ اشعارِ ناسِره و باسِره،سکوت نمود)
      به شعر برمیگردیم:
      سروده با یک علامتِ تصغیر در شاکله یِ اسمیِ مصغر شروع میشود.
      مرغکی بودم  ___ آیا نقشِ ک آن بی ارزش بودن را به اذهان تداعی میکند یا یک تعارف؟ تصغیر معنویست یا کوچکی پنهان شده ایست و در بادها و یادها کاشانه اش را وا نهاده؟
      هر چه هست. درد کشیده و درد دارد. یک حسرت است
      سروده ای با تشبیهاتِ بسیار
      تلمیحاتی به جا:
      مرز فخر و غیرت آرش تباران وطن
      گشت ناپیدا و مرز کشورم را باد برد
      یا
      خار زار خار و خس شد لاله زار میهنم: یک نغمه یِ واژگانِ بی بدیل با هیبتی به اندازه یِ حماسه و معرکه.
      من آن را وصفِ توی در توی می دانم ( خارزارِ خار و خس)
      یک شاهکار، یک « سلامه الاختراع »
      لذت بخش اشت
      گاهی سکته هایی و اختیاراتی که با ارفاق میتوان چشم پوشید ولی آنقدر شعر حاویِ پیام و محتوامَند است که در آن گم میشوند.
      ضعف تألیف در سروده نیست:
      *عدم رعایت تناظر در واژگان مفرد یا جمع
      *جمع بستن عدد و معدود
      * و یا بکارگیری حرف ربطِ بیربط یا اضافه
      در شعر ندیدم.
      حماسی ست و شِکوه تا مگر روسیاه بماند زغال.
      ______________________________
      سی و یکم _ شعری از بانو منیژه قشقایی:
       
      همراز هزاره ها 
      هویدایی  در این  واژه ها 
      عطوفت ِ بارانی به هرقطره ی جدا.
      تن پوشی بر آغوش هرهجا
      سطرها بوی تو را می دهندبی صدا.
      نیاز به فلسفه نیست 
      بی ضریح مقدسی 
      طاق می بندم نگاهم را 
      به بلندای حضورت ،  رها .
      ببار مدیترانه گون ِ نگاه 
       تا نفس هست تلاوت می کنم
        نُت ِ سلیس ِ روشنا .
      عود و نی ،روح شعرم
      تو را می سراید 
      آیینه در نگاهم 
        انعکاس سیمای تو ست .
      تو را بر چشمهایم می گذارم
      آهسته پر می شوم از نگاهت 
      پنج انگشت رام می نشیند برسینه ام  ،
      در امتدادت این بار تیمم می کنم شعرم را.
      بی آنکه موجد و آفریننده و آفرینشگرِ این اثر شاید خود متوجه شده باشد،سروده را با:
      همراز هزاره ها 
      هویدایی  در این  واژه ها 
      عطوفت ِ بارانی به هرقطره ی جدا.
      از سِر و راز و اسرار و رموز و پوشیده و نهفته ای صحبت کرده که در پستویِ هزاره ها ( اصلا این هزاره هایِ توی در توی) خودش فریاد میزند که مستوریِ مصاص زایی،در بطن و متنش وجود دارد.هزاره ای به قامتِ تاریخ.
      در پس اش یا پیشتر،سِر نهفته
      شاهکار اینجا تکمیل میشود که راز،هویدا میشود ( رمزی که بارز شده. تضادِ به جایی) مزیّن به نغمه هایِ حروف و تناسبِ واژگان یا واج آرایی در همراز و هزاره و هویدا
      ببار مدیترانه گون ِ نگاه 
       تا نفس هست تلاوت می کنم
        نُت ِ سلیس ِ روشنا .
      مدیترانه گون،_____ نگاه
      کُلیتِ آبیِ مدیترانه گی را به نگاه تشبیه شده است
      از بخشندگیِ دریا و تواضع و رئوفیتِ نگاه
      از اشکِ پاک و خیسِ چشمان تا فرزندِ آبی و سبزگونه یِ دریایِ صمیمیت     ( پشتِ نگاه تو
      چند دریا خفته است که چنین عطا میکنی به موج؟)
      تو را بر چشمهایم می گذارم
      آهسته پُر می شوم از نگاهت 
      پنج انگشت رام می نشیند برسینه ام  ،
      در امتدادت این بار تیمم می کنم شعرم را.
      تا بحال اینجنین نخوانده بودم ( جالب است قصه ی ِ پنج انگشت ِ رام و بی آزار که تسلیم شده یِ رضایِ سینه هایِ سوخته یِ دلتنگیست)
      آیا این پنج انگشتِ رام،به اشارتی مسح میکشند و مسیح میشوند و صلیب ِ تسلیم می آویزند؟
      یا تیممِ خاکِ نم کشیده را نشانِ فسخِ جادوییِ دستانِ عاریه ایِ تو بود که هزاره هایِ فراموشی را جسته است؟
      تو
      را
      بر
      چشمانم
      میگذارم
      شباهنگامِ قحطی وخُشکانیِ چشمه یِ نگاه
      با تیمم به تو میرسم
      بینِ پنج انگشت رام و تیمم ( سلامه الاختراع) دیدم
      یک شاهکارِ دیگر یافتم یک ابداعِ واژه و یک نوآوری.
      امید که خانم قشقایی نیز یافته باشد.
      این شِق از حوادثِ به ظاهر ناممزوج و اختلاف دار که پیوستگی خیلی روشنی با هم ندارند.ولی در واقع با تأمل و اندیشه نگری آنان یک تنه هستند ( نُتِ سلیسِ روشنا______ بازخورد و برخورد و فرگشتِ ناله یِ امواج بر زلالیِ پیکره یِ اقیانوس و ساحلِ نگاه) اینان را مانندِ آثارِ به ظاهر ناملموس و نامضمون و مجزا از هم ولی یک پیکره یِ   لوساژ رمانسی پیکارِسیک   میدانم.
      ________________________________
      سی و دوم_ شعری از ناشناس،متأسفانه نتوانستم شاعر آن را پیدا کنم:
      گویی، یک تزلزل و تضعضع و تزعزعِ درونیست که بی هیچ وجدانی نمی توان معنایش بخشید.
      مادرم را میگویم، بهارِ کاغذیِ خُرد شده یِ دردها،
      لابه لایِ تنوره یِ نان و برشتگیِ بهشت.
      پارادایمِ ذهنیتها گاه بدونِ شرطی،پسرِ علیلِ خویش را به مسلَخ میبرد.
      برهه ای در مویِ بافته یِ نمورِ یأسها و ترسهایِ دخترکانِ بسترهایِ پریشانی و یائسگی ( آه ای مادرِ خوبیها)...  من را به خانه یِ ابدی ام ببر...  هکذا.... به آغازِ طلوع.
      کدامین نقطه یِ جغرافیایِ گونه ات بودم؟ میانِ کوچه هایِ گِلی و دوداندود
      وقتی که دل را کاشته بود
      بویِ زنبق ها می آمد
      بهار را بگیرانید، بهارِ تسلسلها و پستوها
      اصلا خدا شاهد است که سمتِ شمالیِ مادرم به عاریتِ تقدیر و پلشتها رفته بود، یک گنگِ وآرونگی،به هم لولید و در تسخیرِ دیوِ عفریتِ عصبیتها و عصمتها سَر از چهارراهِ شروق و غروبِ همسایه یِ باور درآورد.
      با مدادِ کوچکش، خطِ بزرگِ ردّ دردها و زجرها را از گلویِ آماسیده و چرکینِ روزگار فریاد میزند ( یکی بود یکی نبود
      بیشه ای بود سراسر همه نور، مردمانش همه پاک
      خدایِ کدخدا اما برایِ نسلِ فردا
      ریسه ای میبافت  )
      این است که شعرِ شعورِ شمع ها و فَلْس هاست
      ماهیانِ گرسنگی و پروانگی
      چهارراهِ هیس ها
      و
      هیس ها!
      مادرم گمراهِ زنبقهاست
      امیدِ کوچکِ زنهارِ فرداهاست
      چنان طفلی که به چشمِ پیرِ دوران میباید قنداق پاره کند و درسِ گهواره شدن را از نو مشق کند.
      تمامِ واژگانش در مراعاتی نظیر خلاصه شده بود
      ______________________________
      سی و سوم_ شعری از آرسا م:
      آتش ...
      قلب من است
      داخل شو
      گلستان می شود
      برایت ...
      شاید توضیحات و واگویه یِ موجود، تکراری و نقدی کلیشه ای باشد ( کلیشه ای که از آن بیزارم)  ولی چون این شاعر عزیز تازه به این تالار آمده،  شاید نگره هایِ تحلیلی بتوانند محلِ مداقه باشند.
      سروده کوتاه است بصورتی کوتاه است که آتش در نخستین زایشش به گلستان تبدیل شده و مخاطب به سرعت قصه یِ تلمیح و ابراهیم و نمرود و آتش در برابرش زانو میزند  ( خلاص)
      با طباقی از جنس آتش و گُل
      و تشبیهِ زیبایِ بلیغی که ادات تشبیه و وجه شبهِ آن مستترَند و نقشِ تپنده یِ آتش و قلب و گرمایِ وجودیشان،مشبه و مشبه به را تا سالها بدهکار میکند
      * در موردِ تلمیح:  گفته اند تلمیح یعنی به گوشه یِ چشم نگریستن است  .
      بنظرم،  لَختی و رهایی از آن،نه اینکه کلیت شعر بر اساس قصه ای اساطیری و تاریخی بچرخد و تمام ذهنیت شخص بر آن روایت استوار بماند. این امر باعثِ رکود و انجمادِ فکریست. ناپویاییست،حاضرخوریست
      اشارتی کوتاه کافیست. مثلا  ( مَرد بود.. حضرت امیر و تختیِ بزرگ تداعی میشود) دیگر لازم نیست با همین تلمیح تمامه یِ زندگانی ایشان بر داریه نمود داشته باشد و راوی، بویِ دهانِ اول شخص را نیز ریز ریز توضیح دهد.
      نظری، گوشه ای کافیست،نه اینکه کلیشه ای در تکرر بماند.
      ________________________________
      سی و چهارم _ شعری از آقای عنایت الله کرمی
      تو از آغاز گرفتارِ هوس بودی و بس            
      مثلِ یک بچۀ لجبازِ جَنَس بودی و بس      
      غرق در بی خبری منکرِ نادانی خود            
      درپی بوالهوسی تازه نفس بودی و بس    
      در سخن حامی پرواز ولی وقتِ عمل          
      طالبِ فاخته در کنجِ  قفس بودی و بس    
       گر گهی ساکت و آرام چنان بَرّه شدی          
      در چَرای چمنی تُرد و مَلَس بودی و بس      
      هرکجا بود اگر لقمۀ پر چرب و شکر          
      دائما دور و بَرَش مثلِ مگس بودی و بس  
      گاه در عزلت و مشتاقِ گریز از مردم        
      گاه در آشِ همه ماش و عدس بودی و بس     
      گر چه بی پایه و بی مایه و بیمار ولی        
      پرهیاهو و صدا مثل جرس بودی و بس  
      شعری آکنده از صنایعِ ادبیِ تضاد و جناس و زیباییِ واژگان و غیره
      بیشتر تضاد در آن خودنمایی میکند
      شعر بر روالِ همین آرایه انگار بسته شده است
      سجع و جناس هکذا
      استفاده از واژگانِ نه چندان مرسوم.
      و البته ایرادی همچون حشو:
      حشو  گاهی لطافت و زیبایی ست ( خیلی بندرت البته).
      حشو سراسر عیب است ولی در صورتی نادر، آن حشو که لوزینه گفته میشود  باعثِ زینت سروده است
      مانند:  تن و سر...   ولی موقعی هم حشو بسیار ناهماهنگ و تویِ ذوقْ میزند
      اصطلاحا قبیح و زشت جلوه میکند
      مصرعِ دومِ بیتِ هفتم، قطعا  لوزینه و بانمک و ملیح نیست
      پرهیاهو و صدا مثل جرس بودی و بس  
      هیاهو و صدا و جرس... حشوی قبیح پدیدار نموده اند
      هیاهو  کافی بود  یا جرس بصورت تنها.
      ولی اینجا در حالاتی عجیب ۳ واژه یِ هیاهو و صدا و جرس یک معنا میدهند
      البته در همین مصرعِ بالا: مراعاتِ نظیرِ بی نظیری نیز نهفته است که بین کلماتِ:
      هیاهو و جرس و صدا  شمولیت دارد
      یعنی مصرعیست که ایرادِ حشوی دارد و از سویی،اقتدارِ هماهنگیِ معانی و عینیتِ واژگان نیز در آن بارز است.
      میتوان گفت:
      سروده ایست که مراعات نظیر و تضادِ آن به وفور شناسانده شده.گاهی به سجع و جناس رفته و برهه ای در چنگالِ حشوی ناخواسته گیر کرده است.
      __________________________________
      سی و پنجم_ شعری از آقای محمد حسین اخباری:
      بیا که کرده دلِ من هوایِ چشمانت
       
      کنم ستاره به دامان، برایِ چشمانت
       
      چه زَمهریرِ غریبی است، بی شما بودن !
       
      کجاست گرمی یِ حال و هوایِ چشمانت
       
      دوباره دستِ توسّل، به دامنت زده ام
       
       نگر به عَجزِ من و کبریای چشمانت
       
      بیار نافه ای از چینِ هندویِ زلفت
       
      که تا مرا ببَرد  تا خدایِ چشمانت
       
      بیا که راهِ وصالِ تو دور و  شد نزدیک
       
      که گردد این دلِ شیدا فدایِ چشمانت
       
      "خلاص حافظ ازان زلفِ تابدار مباد"

      رهایی دلم از اِبتِلای چشمانت
       
      اولین موردی که در ذهنم آمد و بِجُز این شعر در سایر سرایشاتِ این شاعر عزیز خودنمایی میکند استفاده از  واژگان کهنه و بنوعی کلیشه ایِ گذشته است که به رسم عادت،گریزی از آنها نیست که در آرایه های ادبی که محصور نیستند و تمثیلی اند تحتِ عنوانِ  آرکائیسم یا (باستان گرایی) مشهورند و معنی اش آن است که شاعر یا نویسنده در اثر خود از کلمات مهجور و ساختارهای دستوری قدیم استفاده کند. که دوستان مستحضرند که باستان گرایی بر دو نوع است: «باستان گرایی واژگانی و باستان گرایی نحوی.
      باستان گرایی اگر در خدمت زیبایی شعر باشد از محاسن شعر است، اما اگر سدّ و مخل زیبایی شعر باشد در زمره معایب شعر قرار می گیرد.»
      واژگانِ  زمهریر و چین و هندویِ زلف و کبریا و وصال از آن شِق اَند.  البته خورده ای نیست ولی در علم بدیع و نوآوریهایِ ادبی،لوث اند و محلِ تأمل.
      نگره و واگویه یِ دوم:
      رد القافیه است. حقیرِ شاگرد و سراسر خطا،حقیقتا در تمامیِ آثارِ حضیضی که دارم  اگر نام آنها را نظم بگذاریم و ارزشی برایشان قائل شویم، هیچ وقت از موضوعِ رد القافیه بهره نجسته ام.  چرا که معتقدم مخاطب منتظرِ خلقِ اثری بدیع و تازه است و میخواهد دِلْ کیف شود و ما نباید با رد القوافی و رهایی از تنگدستیِ واژگان و قوافی، با آوردنِ همان واژه،خواننده را از خوانشِ سروده یِ زیبایی محروم کنیم.
      یک جایی پیشتر،فکر کنم چند سال پیش جمله ای از بانو زنده یاد پروین اعتصامی خواندم که استفاده از  رد القافیه را نکوهش نموده و آوردن آن را ناصواب خوانده بود با دلایل خودش.
      عاشق بی دل کجا با خلق عالم کار دارد؟
      بگذرد از هر دو عالم هر که عشق یار دارد 
      کار ما عشق است و مستی، نیستی در عین هستی
      بگذر از خود پرستی، هر که با ما کار دارد
      «پروین اعتصامی»
      __________________________________
       
       
      سی و ششم _ شعری از آقای سلمان مولایی:
       
      مثل گل سرخی در متن پیرآهن  ................ بوی اش رها در باد 
      یورش به ساحل بُرد با موجی از دامن  ....... از پیله اش آزاد 
      تا بشکند در هم این صخره را زنگار   .......... آیینه ی رخسار
      تکرار شیرینی ست ؛ موجی از آن دامن  ..‌‌...  در تیشه ی فرهاد 
      بوی بدیع باد ، در بادیه انگار  ................... مجنون کُشی قهّار 
      در بند ذهن مرد ، موی رهای زن  ..............  سلمان به دام افتاد 
      راهی ندارد او جز باده ی غم خوار  ..........  در شهر پر دیوار 
      باید بنوشد تا سر حد دل کندن  ...............  از عهد بی بنیاد 
      پیمانه می افتد بر روی میز بار  ...............  از مستی بسیار 
      شور شَرور شعر سر می رود در من  .........  چون خون که در خرداد 
      می گیرد این سرخی دامان ات ای سردار ... در خواب یا بیدار 
      هر واژه از این شعر ، انکار اهریمن  ........   سر می دهد فریاد ؛ 
      بیزارم از بی داد از عشق تو سرشار  ........  محبوب بی تکرار 
      می خانه را بگشا با خنده ات ، لطفاً  ........  ای مست مادرزاد 
      تا بشکنم شب را با شمسه ی اشعار  .......   حتی سحر بر دار 
      تا گل کند خورشید در سقف بی روزن  ....  صبح ات مبارک باد 
       
      یادِ خسرو گُلسرخی افتادم
      مِثلِ گُلِسُرخی،در متنِ پیرآهن  ................ بوی اش رها در باد 
      یورش به ساحل بُرد با موجی از دامن  ....... از پیله اش آزاد 
      تا بشکنم شب را با شمسه ی اشعار  .......   حتی سحر بر دار 
      همین سه بند کافیست
      متنِ پیراهن  ( جامعه)
      بویَش رها در باد  ( تا سالیانی دراز، چون اَبَرکوهی که در محاکمه اش از آن یاد نمود... برایِ هزاره ها)
      از پیله اش آزاد  ( فریادِ آزادی خواهی و ظلم ناپذیری از پیکره یِ گُرده هایِ آماسیده از قهر و یأس)
      آنگه،سَحَر بر دار  ( حتی اگر قبایِ اساطیری ام بر باد و در باد و بر دار،بلرزد و فریادِ خاموشی اش را بچکانَد)
      بر
      پیکرِ
      دیوار
      یعنی اگر همانکه در ذهن خواننده به روایتی و اندیشه ای نقش بسته باشد ( ره آورد و یادآوریِ تریلوژیِ چندگانه ایست که پرسنالِ ویژه ای را در ابهتِ اساطیر با یادِ گُلِ سرخ ها و دارها و نمودِ بی زنگارِ ابهتِ درد مکاشفه یِ تندیسِ پستوهاست)
      دیگر اینکه بینِ همان بنود،  تنسیق الصفات  نیز جاریست ( بویش رها در باد، از پیله اش آزاد و...)
      ___________________________________
      سی و هفتم_ شعری از نیهاد زمان:
      اکفا:
      قافیه هایی که حرف آخر (رَوّی) آنها در لفظ یکى یا شبيه به هم ولی در نگارش با يكديگر متفاوت باشند.
      مانند:
      برو ياد هنگامه ى مرگ كن
      شدى پير ديگر گنه ترك كن
      واژگان (مرگ) و (ترک) بخاطر وجود حرف (ك) و (گ) در اين بيت باعث پديد آمدن عيب قافيه ى اِكفا شده است!
      *¹ بسيارى معتقدند كه قافيه قرار دادن حرف رَوّى (غ) با (ق) جز عيب قافيه ى (اكفا) است. مانند: (باغ با اتاق)
      قافيه قرار دادن (غ) و (ق) همچنين(ذ) و (ظ) و (ز) و (ض) و همچنين (ط) و (ت) در زبان عربى گناهى نابخشودنى محسوب مى شود.
      براى نمونه، چون (ظ) به گونه اى و (ز) به گونه اى ديگر به لفظ در مى آيند اما از آنجا كه در زبان فارسى هر دو به يك نوع تلفظ مى شوند و معيار سنجش قافيه گوش و التذاذ از شعر سماعى است، نه ديدارى، لذا از نظر من در قافيه قرار دادن آنان اشكالى وارد نيست!
      فراموش نشود، هستند؛ مردمان سرزمينى كه فارسى صحبت مى كنند اما خطشان فارسى نيست. آيا قافيه قرار دادن مثلاً (باغ و اتاق) براى آنان هم كه (غ) و (ق) ندارند؛ خطا بشمار مى رود؟
      چه مصر و چه شام و چه بر و چه بحر
      همه روستایند و شیراز شهر
      «سعدی شیرازی»
      به نام خداوند تنزیل وحى
       خداوند امر و خداوند نهى
      (فردوسى توسى)
      ملاحظه فرماييد؛ در شعر فوق (ح) و (ه) هر دو به يك گونه تلفظ مى شوند اما در نوشتار با هم متفاوتند و اين بدان معناست كه از نظر فردوسى، التذاذ از شعر، شنيدارى است نه ديدارى!
      آنروزها به جان کسان کینه ای نبود
      در سینه مى شکفت گل اشتیاق ها
       در باغ ها به تخت گل و مسند چمن
       از لاله بود در کف مردم ایاغ ها
      (مهدى سهيلى)
      شاعر سروده ی مذکور نیز معتقد بود لذت از شعر شنيدارى است!
      آتشی در جان ِ باغ افتاده است 
      آنچه در ما اتفاق افتاده است
      آخرِ ماه است و ما را ماه نیست
      بخت ما هم در محاق افتاده است ...
       
      شعرِ «ماه نیست» از نیهاد زمان
      باغ، با محاق و اتفاق  هم قافیه نمیشود
      ایراد در روّیِ شان است  (  غین  با قاف رویِ روّی،مختلف اند و قافیه ساز نیست)
      به این ایراد فوق،  اکفا گفته میشود  یعنی در حرف پایانیِ روّی، متفاوتند  ( غ     با   ق  )
      مانند: باغ و اتاق... مرگ و تَرک  و غیره
      گروهی معتقدند که چون در دستور زبان  پارسی، اساس در رعایت قافیه التذاذِ شنیداریست مانند اتاق،الاغ  برای همین آن را صحیح دانسته اند  !!!! ولی اکثرا خالی از اشکال نمیبینند و آوردن روّی درست و کامل مانند اتاق و اجاق را ملاک قرار میدهند ( یعنی آنچه امروزه مصطلح است)  به زبان دیگر:  ملاک را اساسِ دیداری میدانند.
      یا مثلا  زبان پارسی بر خلاف زبان عربی:
      قافیه دانستنِ حروف ذ  ز  ض ظ  بی ایراد است مانند اشعار مولانا و حافظ و حتی معاصرین  ( مریض.  عزیز)
      ولی در زبان عربی،  قافیه دانستنِ حرف  ذ   با ظ یا ت با حرف ط  بسیار مورد نکوهش است و سخره آور  .  چرا که مستحضرید که مثلا  ض  ه  ح  و سایر حروف با ادا و اصوات و چرخش زبانیِ ویژه ای صورت میگیرد که حتی عدم رعایت آن اصول،چه بسا گاهی موجب سوتفاهم و مناقشاتی هم شده است مثلا  اسد  با اصد یا اسود با اصود و...
      در هر روی:
      وحی  و نهی  در پارسی بسادگی مورد بهره برداری قوافی قرار گرفته و در زبان عربی،سرزنش میشود
      بنظر حقیر،  با وجود توضیحات فوق و رعایت سلسله مراتب عروض و اصول قافیه و غیره  ،  باغ و اتاق علیرغمِ پسند بودنِ جنبه ی شنیداری و موسیقیائی اش، نمیتواند با هم در قوافی آنها را صحیح پنداشت.  ولی در ترانه یِ کوچه بازاریِ کودکانه،  تکرار میکنم شاید بتوان در ترانه یِ کوچه بازاریِ کودکانه  آنها را با اغماض صحیح لحاظ نمود.  ( نظری شخصیست)
      _______________________________
      سی و هشتم_ شعری از آقای سید صادق خاموشی:
      بخواب، پنجره، خورشید، در نمی آید
      ببند دست دعا را سحر نمی آید
      اسیر شب شده هر کوچه ای، چراغ به دست _
      به سوی خانه ی ما رهگذر نمی آید
      فضا قرق شده با قارقار و با هوهو
      طنین چک چکی از بال و پر نمی آید
      تمام مزرعه خشکید، داروگ تو بگو!
      که از رسیدن باران خبر نمی آید!
      درخت منتظر برگ سبز سوغاتیست
      بهار رفته چرا از سفر نمی آید؟
      به غیر کنده ی پوکی، درخت از تو چه ماند؟
      دگر سراغ تو حتی تبر نمی آید
      به دل جوانه نداری، بهار با گل سرخ _
      برای دیدن باغت اگر نمی آید
      تو آفتاب شو، بشکن، طلسم ظلمت را
      وگرنه قصه ی یلدا بسر نمی آید
       
      شعر با یک تشخیصِ زیبا شروع میشود:
      بِخواب پنجره، خورشید در نمی آید
      صفات و ویژگیهایی که مخصوص انسان اند و آن را در اشیاء بارگزاری نماییم، آن صنعتِ ادبیِ  تشخیص  است
      پنجره نمیخوابد، نفس نمیکشد، حتی حسادت نمیورزد ولی شاعر آن را میخواباند و میپریشاند و عاشقش میکند.  این در دسترس نیست مگر مخیله و ذهنِ جستارجویِ یک خالقِ در پستو مانده و در پستو خفته که آرمانشهرش را در واژگان می یابد و خفقانِ وجودی و طغیانِ راکدش را در عینیتِ تفکرش به بار مینشاند.
      از قدمایِ بزرگِ تشخیص گو و تشخیص زایِ شعری، میتوان به سلمانِ ساووجی اشارت نمود که در قرن هشتم. جانبخشیِ اشیاء را پرورانْد و در همان وادی و اندیشه پیغامدارِ این صنعت بود.
      تشخیص، اشیاء را به روزمرگی فراخواندن و در بطن آنان، اندیشه یِ انسانی را بسط دادن است
      اسیر شب شده هر کوچه ای، چراغ به دست ( سلخ است که از شعرِ کوچه یِ خوشبخت و چراغِ فروغ،عاریت گرفته شده است. من نامِ سلخ را سرقتِ محترمانه یِ شعری میدانم یک تقلیدِ بدونِ سرزنش)
      همین دو موردِ تشخیص و سلخ را کافی میدانم.
      این شعر زیبا که گذشته ی رفته و حسرت و ای کاشهایِ نایاب را فریاد میزند  به خودش وا میگذارم.
      از نقدِ اوزان و عروض و غیره اش میگذرم و به خوانندگان ِ جدیدش میسپارم.
      اصلا رسالت ِ بنده این است که اینچنین اشعار و شاعران گمنامی را کشف کنم.
      ___________________________
      سی و نهم_ شعری از آقای هادی محمدی
      من شعر را مسخ یافتم ( هرچند مسخ،خودش اثری از کافکاست که صادق خانِ هدایت آن را ترجمه نموده و به فارسی بازگردانده است)
      یک شبی شعردر جنون آمد
      با خودش مُهره ازبدن برداشت
      تا که او را فروکشم در خود
      مُردِه ای ، از تنم کفن برداشت
      بعدِ نُشخوارِ سارقانِ غزل
      روی کاغذ عَروض زاییدم
      در بعضی از علوم و میان برخی دانشمندان و ادبا،  بحثی داریم با موضوعیتِ تَناسُخ.
      نوعی از آن، به مَسخ مشهور است
      مسخ در افسانه‌ها به تغییر شکل و امتزاجِ افراد و اجسام از شکل اولیه به شکلی دون تر گفته می‌شود.( رویِ کاغذِ عروض،زاییدم)
      به اشاراتِ کلامِ خداوند احتمالا سوره بقره و غیره، در امت‌های پیشین مسخ صورت پذیرفته‌است و گروهی از گناهکاران به صورت میمون و خوک درآمده اند.
      در این مسخ و به طور اعم تناسخ،همواره بین شعرا نیز گفتگوها و سرایشاتی صورت پذیرفته است.
      مثلا چند بیت از خیامِ بزرگ،خود گویایِ این مقال است
      آنجا که میگوید:
      ای رفته و باز آمده بل هم گشته
      نامت ز میان نام ها گم گشته
      ناخن همه جمع گشته و سم گشته
      ریشت ز عقب در آمده ، دم گشته
      و یا شعر دیگری از خیام که آورده:
      این کوزه چو من عاشق زاری بوده است                        
       
      در بند سر زلف نگاری بوده‌ست                            
       
      این دسته که بر گردن او می‌بینی                          
       
      دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست                       
       
      معنایش این است که همین کوزه که میبینید.گِل و وجودش از تکه هایِ شمایل یار و دلبری پدیدار گشته است
       
      این دسته اش، دست یاری است که قبلا در گردنِ معشوقش آویزان بوده است
       
      پیشتر آورده که،همین کوزه بِسان من عاشقِ دلسوخته
       
      و درگیر و اسیرِ گیسویِ سَروی زیبا بوده
       
      اینان معتقدند که پس از مرگمان،روح و جسدمان تماما از بین نمیرود و محو نمیگردد بلکه پس از تجزیه، در حالات و صورتهایِ اشیا و حیوانات و سایر موجودات متبلور و بارز گشته و بازمیگردد. برای همین است که خیام کوزه را به باور و یقینش،یار میپندارد و برایش قصه یِ باورمندی میسراید
       
      این نِدایی که در گلو نُت شد
      زخمِ دَندانه های کَفتار است
      پیش از آنکه خوانده شویم،خوانده شده ایم
       
      با بینِ ندا و گلو و نت و زخم و دندان و از قضا کفتار،تناسبِ واژگانی.
       
      کرمهایی که در بَدن دارم
      عاشقانِ مریض دیروزَند
      مسخیست که پیشتر و پیشتر،سرِ هر بندی ظهور کرده
      این کِرمهایِ لاکِردار
      عاشقانِ غریبِ دیروزَند
      دیروز،گذشته ( مَنِ وجودی)  ... حال،اینک ( مسخی اند و زندگانی نو اَم، گاه در روده یِ داروَک بودَست و گاه بر خوکِ خودارضا)
      این دسته که بر گردنِ او میبنی
      دستیست که بر گردنِ یاری بودَست
      در شمایلِ شکیلِ شعورِ شعر و شبآهنگِ کوزه و کوزه گر و وامق و عذرایی.
      ~~~~~~~~

      و شهری اَم
      شلوغ و کور
      راهم تحدیدِ عبورِ مَلَخیست
      که آشیانِ مورچه را به نشانه ای
      هنوز هی سَرَک میکِشد به خویش
      مسخ شده بودم
      بر
      گهواره یِ عاری از طفلِ سرآسیمه
      عُقِ شیرِ نخست و سیبِ تلخِ سُرخیِ گونه
      تو محکومی
      به
      گویی یا که دستی
      و
      ناگَه دُمِ پشمینِ مترسک
      رویِ جالیزی
      سگی
      یا مانکنِ پیری که چشمانِ دُرُشتش را به سویِ
      سایه می انداخت
      به پنداری میانِ زالْ سالِ پیر میبودم
      گُم شده،مابینِ فصلِ سردِ روشنگر
      بهارِ خاطراتِ خفته یِ جنگِ مصیبتگَر
      مَن هستم گور گیرِ بی سرانجامِ شبِ وحشت
      رُخَم رَخشی درخشان
      لیک
      آه
      گَر جنگِ برادر مرز بشناسد
      تنورِ گرم و گیرایِ پشوتَن را
      پگاهان، پُشتوارِ قرن و برق از پیر میپرسی؟
      همین است ابتدایِ دوستیِ گرگ
      و
      ظهورِ پَرده یِ پَستِ دِگَردیسی
      شعر و متن_ عیسی نصراللهی
       
      ____________________________
      چهلم_ شعری از آقای احمدی زاده ( مؤسس سایت شعرناب)
      در اُفقِ نگاهم غروبی نمی بینم/
      خورشید سایه برای خود نمی گیرد.
      اُفُق،  غروب،  خورشید،  سایه  ( تناسبِ واژگان و مواخات و مراعاتِ نظیرند)
      خورشید سایه  :   در صنعتِ تضاد و طباقی
      اُفق_  نیم دایره ای که در امتدادش میتوان زمین را بر پهنه یِ آسمان رسانید و تقاطعِ بینشان شد و همگرایی و واگراییشان را هویدا ساخت.
      این نیم دایره آیا ابروانِ نازکِ خیالِ در هم تنیده یِ اوست که بر غروب،چیره شده است؟ تا خورشیدِ روشنگرش به تار بتازد و به یار،ناز  .
      سایه یِ اِفراغ،گُل تراود و مغربانِ چشمانِ سیاهِ تو بود ( هاشوری محال بر کدامین کج اندودِ افقْ سَرایِ یکرنگیِ اَفراغِ رخشندگیست؟)
      مهتابِ چشمانِ طلوع درآمده بود
      خورشیدِگان،به عاریتی
      در مَکرِ مکررِ کرانه هایِ ابدیت
      هُرمِ عبورِ ساحل بود و ماهیانِ سادِگی
      کُشته میشُدند
      __________________________
       
       
       
       
      _پایانِ بخشِ سوم _ واکاویِ ۶۰ سروده از شاعران سایت شعر ناب
      عیسی نصراللهی _ آبانماهِ ۹۹

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۰۵۶۸ در تاریخ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۹:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0