سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        واکاویِ شعرِ ۶۰ نفر از شاعران سایت شعر ناب(بخش دوم)
        ارسال شده توسط

        عیسی نصراللهی ( سپیدار )

        در تاریخ : سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹ ۰۵:۲۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۵۶ | نظرات : ۰

        با درود فراوان( بخش دوم)
         
        به درخواست یکی از دوستان،بر آن شدم که واکاویهایی که در این یکی دوماه بر شعر عزیزان این سایت داشتم،گردآوری نمایم.پیشنهاد جالبی بود _سپاسمندم_ ( حقیقتا گشتن و جمع کردن و مرتب نمودنشان کمی اذیت کننده بود اما چون برای ادبیات و شما شاعران بود، باعثِ افتخار خواهد بود).
        این مرحله از پویه و جستار و واگویه و نگره و واکاویها به پایان رسید و ان شاءالله در آینده ای نزدیک،مرحله یِ دوم را نیز،تجمیع و گردآوری خواهم نمود.( مرحله ی دوم بیشتر سعی میشود که سروده هایِ دوستانی که در مرحله یِ اول از دیدگانم پنهان مانده یا توفیقِ نقدشان نداشته ام را تحلیل نمایم) پیشتر، کاستی ها را ببخشایید.
        یک نکته اینکه: همان ویرایش و جملاتی که در روز واکاوی آن اشعار داشته ام را عینا همینجا می آورم.
         
        ________________________
         
        سیزدهم_ شعری از پژمان بدری:
         
        دلم برای خودم
        تنگ شده
        بهانه ی وجودم را
        از آیینه ها می گیرم
        که شاید یک من
        به من برگردد
        گاهی کودکَم
        گاهی انگار
        با خستگی
        مومیایی شده ام
        که به سن تاریخ پیرم
        گاهی هم می خندم
        امّا از این حالت
        گریه ام می گیرد و
        چتر باز می کنم
        خیالت خیس نشود
        در همین هوای احتیاج
        چشمانم را
        به تو هدیه می دهم
        تا ببینی
        جهان بی حضورت
        چقدر درد دارد...!
        پژمانِ عزیز _  اگر قسمتِ اولِ سروده:
        «دلم برای خودم تنگ شده » بصورت آهنگینتر میبود و فرضا یک خواننده هم آن را میخواند، اولین شخصی که به شما معترض میبود و پایِ حقوق معنوی و حق مؤلفین را به میان می آورد، آقای محمدعلی بهمنی هستِش.
        آنجا که میگوید:
        «گاهی دلم برایِ خودم تنگ میشود »
        همین شاعر، پیشتر برای ترانه ای که زنده یاد حبیب از ایشان خوانده بود مصاحبه هایی داشت و تشرهایی زد.
        پژمان جان و دوستان گرامی حتما نسبت به ادعاها و مواردی که برای خواننده ای مثل حمید هیراد پیش آمد و بحث مالکیت فکری و تغییر در اشعار ولو ناخواسته و حقوق اشتقاقی و ضرورتِ توجه به این دغدغه هویداست،مستحضر هستید ( باید حواسمان کاملا جمع باشد،چرا که با زحمتهایمان و یک سهل انگاری یا بهتر بگویم یک بدشانسی ممکن است اثرمان اشتقاقی و انشقاقی معرفی گردد و در سایه یِ اثر دیگران،گم شود)
        در این خصوص و بحث مالکیت فکری، خوشبختانه همین دغدغه ها و همین توجهات و طرح دعاوی حقوقی داخلی و فراملی باعث گردید که سرانجام در سال 1970 م سازمان تخصصی تحت عنوان حقوق مالکیت فکری ایجاد گردید (1970تا1974.)
        هدف از نگارش و آوردن مقدمه فوق به این برمیگردد که همگی بدانیم و توجه داشته باشیم که چقدر ارزش و منزلت حقوق معنوی و مالکیت ایده..مهم و ماناست
        حال سر صحبت و از باب آشنایی دوستان باید گفت که هرشخصی وقتی اثر یا شعری خلق نمود فکر و اندیشه ایشان باقی و دارای اهلیت و حقوق مادی و معنوی تا سالهای متمادی برای خود..خانواده..و حتی آن جامعه خواهدداشت.حقوقی که دارای شناسنامه ارزش و شناسنامه هویتی فکری آیندگان خواهد بود
        بنده نه فقط در این سایت بلکه همواره از طریق رسانه ها شنیداری و دیداری و سایر موارد متاسفانه شاهد بوده ام که فلان اثر فلان کتاب فلان شعر مورد سرقت ادبی و یا انشقاق و تغییر موثر واقع گردیده که این امرنه فقط چیزی به داشته های شخص اضافه نمیکند بلکه همین کار باعث سرخوردگي صاحبان ایده و باعث انسداد و پویایی آثار فاخر بعدی خواهد گشت.( بحث بنده کُلیست و یک دغدغه است و ارتباطی با شعر مستقل و زیبایِ پژمان ندارد. فقط یک درد و صحبت کُلیست شاید هم گوشزدی دلسوزانه اول برای خودم و دوم برای دوستان باشد)
        متاسفانه چند وقتیست در جاههای مختلف شاهد بروز این پدیده مذموم اجتماعی هستیم که نیت آن چه جاهلانه و یا آگاهانه....پتک سنگین بی مهری و سقوط اخلاق فرهنگی و جلوگیری از کارآمدی ایده و فکر خلاق است.
        در هر روی دوستان عزیز فکر خوب حمایت میخواهد زحمت و تلاش هر شخصی عزت و اقتدار فرهنگی در سطح ملل ایجاد خواهد نمود..شعر دزدی..سرقت عامدانه یا ناآگاهانه اثر دیگری فقط و فقط عقب گرد به نابودی و سرخوردگی صاحب اثر را بدنبال خواهد داشت...دست زدن به چنین شیوه ای و کسب پرستیژ متقلبانه تاوان و مجازاهایی بدنبال داشته و سرافکندگی بعدی در پی خواهد داشت
        بیایید خودمان باشیم..
        مضافا اینکه نمونه های سرقت و اینچنین اعمال موجود میباشد...و امیدوارم زین پس برای همیشه خودمان..خودمان باشیم.
        بهانه یِ وجودم
        را از آیینه ها
        میگیرم
        این بخش از سروده یِ پرمفهومتان من را به یادِ شعری از مولانا بُرد:
        این جهان کوهست و فعل ما ندا
        سوی ما آید نداها را صدا
        پژواکی از رفتارها و کردارها و گفتارهایِ آدمیست که هم آقای بدری و مولوی از همین افعال و اشیاء و واژگان و تجاربِ در پستو مانده و برونی و درونیِ آنان را شناسانده اند
        که شاید یک من
        به من برگردد ( بازگردد)
        قریب به شعرِ اردلان سرافراز و صدایِ جاودانه یِ فرهادِ بزرگ،گرچه به زبانِ محاوره ای واگویه شده است:
        می بینم صورتمو تو آینه با لبی خسته می پرسم از خودم
        این غریبه کیه از من چی می خواد ؟
        اون به من یا من به اون خیره شدم
        آینه می شکنه هزار تیکه می شه
        اما باز تو هر تیکش عکس منه
        عکسعا با دهن کجی به هم می گن
        چشم امید و ببر از آسمون
        این غریبه،کیه؟ از من چی میخواد؟
        __________________________
        چهاردهم_ شعری از آقای مجید قلیچ خانی
         
        لب هایش را چه بسرایم!
        مگر دست انار 
        به قد سرخ فام لبش میرسد؟
        نام مرا که میخواند
        هزار غلام غایب
        به پاشویه ی اطاعت مینشینند
        اما مگر  دست مذاب جاری هوس
        به قله ی اتفاق سیب و لبش میرسد؟!!
        لب هایش را چه بسرایم!!!
        شراب و شرر شام آخر است انگار
        که آخرین وسوسه ی مسیح مسخ شده
        به اولین طلوع تبدار بوسه اش نمیرسد
        صدایم کن لعنتی!!!
        رسش گیلاس رسوایی کجا
        و لذت لذیذ بوسیدنت
        آه گناه دوست داشتنی من
        ساقه ی گندم برلب وسترنت
        چه‌ می آید!
        آرتیست کوچه‌ی های پنهان شعرم
        مگر حوا چنین حوری میزاید!!
        نه...
        قراری نیست
        کاسه ی صبر صنوبر نزدیک ابر است
        و‌ تخمه ی عرفان بودا روی سنگ
        مگر زمین و آسمان
        به سرانگشت پا 
        حریف حرف نگفته ی عشق میشوند؟!
        آخرش به گور گمنامی میگریزم
        و جذبه ی درودگاه دولب
        حیف میشود!!!
        لبهایش را چه بسرایم
        شعر که‌طفل کودکیست...
        آیه ی آسمانی مگر 
        به شفق سرخ لبت تفسیر شود.
        شعر با یک پرسش
        تشبیه
        ضرب المثل
        و تشخیصی،خودنمایی میکند.
        بین لب و انار ( تشبیه)
        دستش نمیرسد ( ضرب المثل ایرانی)
        مگر هم بهانه ای.... از منظر روانشناختی میشود ( دلیل تراشی)
        دستِ انار از سویی،جانبخشی و تشخیص است
        تا اینجا شروعی قدرتمند و تصویر ساز و قابل قبول.
        طلوعِ تبدار... زردیِ توأم با بیماریِ خودخواسته ای که در آن بسوزی و متولد گردی ( توصیفی از عشق دیدم).
        از نوآوری و سلامه الاختراع چیزی نیافتم.
        تا انتها همین ها را رعایت نموده ای:
        با نغمه هایِ بسیارانِ واژگان
        تشخیص ها و گاها، حس آمیزیهایِ درخوری.
        تمام اشعارت بر همین روال و منوال میگذرند ( تنها همان آرایه ها)
        که پگاهان یا شامگاهانی از تخمه و بطن و ذاتِ تلمیحاتی زایش می یابند.
        چینشِ واژگانِ:
        گورِ گمنامی
        صبر صنوبر
        حوا حوری
        طلوعِ تبدار
        گیلاسِ رسوایی
        لذت لذیذ  ( از انواع سجع)
        شراب و شرر
        اینان معایبِ فراوانی اند و مزایایِ کمی.(چون آزمایش و امتحانت را پیشتر پس داده اید. بایست زین پس نوآوری داشته باشید)یعنی اگر تمجیدی بوده،قبلا اعمال شده بنابراین منتظر سلامه الاختراع خواهیم بود.
        *  جناب قلیچ خانی، استعدادتان را پابندِ تنها اینان نکنید
        دامنه یِ واژگانتان،وافرند.پس میتوانید بشورانید و به جلو برانید
        موفق باشید
        __________________________
         
        پانزدهم_ شعری از بانو فرشته باباخانی
         
        میگویم جانِ دل 
        میخواهم از آن لحظه ای با تو بگویم که دیدمت
        آن لحظه که محوت شدم و زیر لب گفتم :
        چه کردی با من دلبر جانانه
        که اینچنین دل بردی از من عاشقانه
        آن حال عجیب
        وای از چشم هایت
        آن روز قشنگ ترین اتفاق تاریخ بود
        خدایم را شاکرم که دارمت
        ای تو همه تمام من
        جان و دلم برای تو ... :)
        واگویه و نگره و جستار و پویشی از عشق
        آیا می ارزد؟
        به عشق میرسیم
        پیشتر در یکی از پُستهایِ دوستان ( دقیق خاطرم نیست) متعلق به کدام یک از عزیزان بود.
        از عشق گفتم،نظری شخصی واگویه نمودم:
        ( شاید بتوان آن را یک ایده نامید که راوی آن در زندگی خصوصی اش،چنین باوری احتمالا ندارد... ولی عقل و علم را که میکاود، خروجی اش مطالبیست که  به این قرار اقناع کننده میتوانند باشند)

        عشق دارای چند جنبه است-جنبه ی فراگیر و کلیشه ای و معمول آن که نزد عموم مشهور است که من آن را سایه ای می دانم از دست رفته بعضا تحریک کننده و دور از ذهن.
        جنبه ی اصلی عشق به جنس مخالف که حاصل سالها فحص و بررسی ام بوده نیز به قرار زیر است آن را ارائه مینمایم:
        عشق به جنس مخالف به آن صورتی که در افسانه ها آمده و لیلی و فرهاد یا شیرین یا ویس و بیژن و عبدالسلامش خوانند وجود ندارد البته چه خوب بود که وجود میداشت ، باورش میکردیم و امید میداشتیم ولی نیست و این حقیقتی تلخ است نباید خودمان را بفریبیم...
        بنظرم می آید که عشق تنها حاصل تأملات و مسایل روحی روانیست و هر بار که انسانی کاستی حس کند به سمت خلأ جذب میشود و این مورد هم نمیتواند استثنا باشد .
        عمل و عکس العمل حاصل قضایای هیپوتالاموس است یعنی همان اشکالات روانی یا بقولی بر ایده ی" آیسنک "اختلالات درونی و عقب ماندگیهای حاصل از تلاش نافرجام مغز میباشد که گویی تنشهای ذهنی پساوابستگی اند ....چطور است که انسانی با این خصایص بفهمد عشق چیست و حالا دوقورت و نیمش باقی باشد، جذب شود و جذب کند ؟ چنین نیست...
        وضعیت و پیکره یِ فیزیکی اش اجازه نمیدهد (همیشه این مخها و تالاموسها و کمبودها ) مانعی بوده اند برای این کار ، و آدمیست که در مکتب پوزیویتیسم سیر میکند. آنچه که عوام برایش خیالپردازیها و ادیبان و شاعران چه فلسفه ها که نبافته اند هر چند که اینجا خوب است گریز مختصری بزنم که به واقع فلسفه منطق هم ندارد( بگذریم).
        نیاز شدید جنسی را من به اصطلاح عشق میخوانم...اگر آن نیاز نبود عشقی هم مطرح نمیشد و آن در بستر زمان حکایتها، داستانها و سروده هایی را بر خود دید و عشق نامیدنش. یادمان باشد که حس دلسوزی و وابستگی روحی و تکرار به عادت چیزهای مجزایی هستندکه هر یک با مطالب مبحوثه در تعارضند.
        آیا حس دوست داشتن و دلسوزیِ توأم با خصیصه یِ انسانی و از جهتی،جنسی و جسمی موضوع،بایست هاله یِ متافیزیکی دانست؟ یا یک سرکوفت و کمبودِ درونی فرض داشت که لابه لایِ حوادثِ محیط و اجتماع گم شده و ناکامی اش را به طغیانِ مخیله یِ خلسه گونه ای گره زده است؟
        اما سروده های اخیرم،این را نمیگویند. میگویند؟
        من و فرامَن و محیط و وراثت و درونیاتِ پرورده شده،شخصیتِ دلخور و عاصیِ عیسا را خلق نموده
        عشق را بایست ساخت.عشق را میسازند.
        وقتی هنوز متولد نشده بود،شبانگاه،میانِ اصرارِ اسرارِ پگاهان،بوسیدمش
        پالتویِ بلندِ سیاهش را گرفتم
        به پایش افتادم و به همخوابگی رسیدیم
        او حق داشت انتخاب کند ( نپذیرفتم و به هم رسیدیم!)
        از آن لحظه به بعد،شامگاه،میانِ هیبتِ کوچِ پرستوها و صدایِ غوکِ ناآرامِ برکه ها،جوییدَمَش. او را ندیدم
        پس از آن در درونم،شکفته شد
        متولد شد و مُرد
        ما
        هرگز
        به
        هم
        نرسیدیم
        عشق را اعتقادیست و اُبهتی،که تنها باید سَرِ تنورِ کوچِ دخترکان و میانِ آلاچیقِ رفته یِ بادها،آن را بازجست نمود.
        نزدیکِ هیپوتالاموس و عقده هایِ واپسزده یِ فروید و آیسنک و نخستین پیغامدارِ مکاتبِ دگماتیسمی و سورئالیسمی...
        اینچنین است که هنوز زاییده نشده بودم.
        نظری شخصی از عشق بود که پیشتر نوشته بودم
        و قسمتهایی از غزلی از عیسی می آورم:
        گرچه از دلهُره یِ دوریِ تو میمیرَم
        از خود و از همه چیزَت،بخدا دلگیرم
        اینکه هر لحظه به خوابِ شبِ من می آیی
        کار من نیست،بپرس از دلِ بی تقصیرم
        حیله یِ کودکی و بازیِ گُرگَم به هوا
        مَردِ آن بوسه و آن حادثه و تزویرم 
        آیا خودِ راوی اصلا به آنچه گفته است،پایبند است؟
        یا زندگی شخصی سوایِ تفکر و مخیله یِ طغیانگر و عاصیست؟
         
        ای تو همه تمام من
        جان و دلم برای تو
        به زیبایی و ضربآهنگ و پیامی بسیار دلپذیر پایان داده شده است
        مگر حشوی که باز هم ملیح و دوست داشتنیست
        ( جان و دل)
         
        ___________________
        شانزدهم_ شعری از بانو حوریه دردانی حقیقی:
        دامانم آلوده به خفقان شد
        از همان روز که گلویم
        به گلوی شهر رسید 
        چشمانم فراموش کرد
        لحظه های عریان شادی اش را
        و دستانم به جاده ای چنگ زد 
        که دیدگانش را به عابر متمول دیروز
        فروخته بود ...
        انتهای مسیر
        بادبادکی بدون نخ
        میان دستان نامرئی کودکی زخمی
        پروازش را به دودهای ممتد و مسکوت
        فروخته بود ...
        آن طرف تر
        زنی رخت هایش را بر باد می‌آویخت 
        گیره های ترس را به رویشان می‌چسبانْد 
        کمی آن سو تر
        پیرمردی دست هایش را به بهای عمر یک گوسفند
        فروخت ...
        اینجا 
        مردن در غلیان است 
        زندگی 
        روزه‌ی سکوت گرفته و خودش را
        به درد های امروز
        فروخته است ...
        شعر با آرایه ی  مجاز شروع شده است.
        از همان روز که گلویم به گلویِ شهر رسید
        شهر در اینجا مجاز از مردم شهر است ( صدایش به صدایِ مردم شهر رسید)
        این شهر و مجاز، من را به یادِ شعر زیبایِ حماسه یِ چهارده ساله یِ محمدرضا عبدالملکیان می اندازد ( با افتراقِ شعری و محتوایی)
        آنجا که میگوید:
         و اینک / با شانه های شهر / برایم بازش آورده بودند.       شهر در این بخش،مجاز از مردم است
        تشیعی رویِ شانه هایِ مردمِ شهر
        چشمانم فراموش کرد...  دو آرایه یِ زیبایِ دیگر:
        یکی تشخیص و دیگری حس آمیزی
        مابقیِ سروده:
        درد است و آلامی بی پیکر که نه اجتماع، بلکه آفرینش را به سخره و به سؤال میبرد
        کجایِ این قافله یِ ماندن هستی که
        وقتی دستانِ خالیِ شرم را به کودکم نشان دادم
        گریست
        اشک هم بهایش را به پینه یِ دستانِ خدا می آویخت
        _________________________
        هفدهم_ شعری از آقای عنایت الله کرمی:
        وقتی که راه راهِ کژی بود و پرخطر
        زنگ و فسار در کفِ مستان خیره سر
        هم جان و مالِ  قافله بر باد می رود
        هم عِرض و آرزوی رفیقان شود هدر
         
        دو نکته:
        این شعرتان ناخودآگاه یک حقوقدان را به ماده یِ ۱۵۶ قانون مجازات اسلامی میبرد:
        بحثِ دفاعِ مشروع و جان و تن و مال و عرض و آزادی
        ناخوداگاه به آن وادی کشانده شدم
        دوم:
        میتوانستید در شعرتان:
        عِرض را آبرو بیاورید... اما نیاورده اید
        این یک چیره دستی میخواهد
        میدانید چرا؟  چون اگر عِرض را با آبرو می آورد  ،آنوقت حشو نمایان میشد و آن هم حشوی قبیح.
        اما شاعر برای دوری جستن از این مکررات و کلیشه ها و زشتی ها:
        عِرض و آرزو می بارانَد
        تا هم از حشوی ناخواسته بگریزد و از سویی:
        نغمه یِ واژگان ( واج آرایی و تناسبی) بین عرض و آرزو ایجاد نماید.
        قابل تحسین است.
        بگذارید کمی از کژی هم بنویسیم. کژی،کژدُم،گندی شاپور و بسیاران واژگان پارسی دیگری که تازیان، کج و کج دم و جندیِ شان نمودند. بی آنکه چیزی به ارمغان گذاشته باشند.
        بهره از کژی و فسار را پسندیدم
        موفق باشید.
        _________________________
        هیجدهم_ شعری از بانو مریم کاسیانی:
        باران...پشتِ پنجره پیداست !
        اما
        هوایِ خانه آفتابی‌ست...
        وقتی
        چشم‌هایِ تو 
        به افق نگاه من
        با عشق
        تکبیر محبت می‌زنند 
        تو لبخند میزنی، خورشید می شکفد
        و پلک های تو زمان مرا تعیین میکنند
        پلک‌های تو...
        پلک‌های تو...
        اول اینکه قبل از واکاویِ سروده تان، بارانِ پشتِ پنجره پیداست
        اما هوای خانه آفتابیست
        بخش اول شعرتان، من را به سیزده سال پیش بُرد
        آنوقت، در یزد سرباز بودم. سالی بدون بارش باران و سردی وحشتناکش.  صبحگاه که میشد و بایست به پرچم ادای احترام نماییم و رژه برویم، ابرهای سیاهی می آمدند و تیره میکردند و میرفتند ( بدون هیچ امید و بارشی گریز داشتند)  من هم بدون معطلی با صدایِ بلند شعری از اخوان ثالث می خواندم:
        « فضا را تیره می سازد  ....  ولی هرگز نمی بارد »
        آن شعر به قرار زیر است،سروده یِ زیبایی از اخوانِ ثالث:
        سياهي از درون كاهدود پشت درياها
        برآمد با نگاهي حيله گر، با اشكي آويزان
        به دنبالش سياهيهاي ديگر آمدند از راه
        بگستردند برصحراي عطشان، قيرگون دامان
         سياهي گفت: اينك من، بهين فرزند درياها
        شما را اي گروه تشنگان! سيراب خواهم كرد!
        چه لذت بخش ومطبوع است مهتاب پس از باران
        پس از باران جهان را غرقه درمهتاب خواهم كرد
         بپوشد هر درختي ميوه اش را در پناه من
        ز خورشيدي كه دايم مي مكد خون و طراوت را
        نبينم واي... اين شاخك چه بي جان است و پژمرده
        سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا
         زبردستي كه دايم مي مكد خون و طراوت را
        نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد
        مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير
        نگه مي كرد غار تيره با خميازه ي جاويد
         گروه تشنگان در پچ پچ افتادند: " ديگر اين
        همان ابراست كاندر پي هزاران روشني دارد"
        ولي پير دروگر گفت با لبخندي افسرده:
        "فضا را تيره مي دارد، ولي هرگز نمي بارد"
         خروش رعد غوغا كرد با فرياد غول آسا
        غريو از تشنگان برخاست: "باران است؛ هي! باران
        پس از هرگز خدا را شكر . . . چندان بد نشد آخر"
        ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران
         به زير ناودانها تشنگان، با چهره هاي مات
        فشرده بين كفها كاسه هاي بي قراري را
        "تحمل كن پدر". . ."بايد تحمل كرد مي دانم"
        تحمل مي كنم اين حسرت و چشم انتظاري را
         ولي باران نيامد! "پس چرا باران نمي آيد؟"
        "نمي دانم ولي اين ابر باراني ست، مي دانم
        ببار اي ابر باراني! ببار اي ابر باراني...
        شكايت مي كنند از من لبان خشك عطشانم
         شما را، اي گروه تشنگان! سيراب خواهم كرد
        صداي رعد آمدباز، با فرياد غول آسا
        ولي باران نيامد، پس چرا باران نمي آيد؟
        سر آمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا
         گروه تشنگان در پچ پچ افتادند: "آيا اين
        همان ابراست كاندر پي هزاران روشني دارد؟"
        و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
        فضا را تيره مي دارد، ولي هرگز نمي بارد
        _________________________________
        وقتی
        چشم‌هایِ تو 
        به افق نگاه من
        مزیّن به واکاوی شعری از آقای فکری احمدی زاده که پیشتر داشته ام. به گمانم حال و هوای همان افق و غروب و باران است:
        اُفُق،  غروب،  خورشید،  سایه  ( تناسبِ واژگان و مواخات و مراعاتِ نظیرند)
        تو لبخند میزنی
        خورشید میشکفد
        اُفق_  نیم دایره ای که در امتدادش میتوان زمین را بر پهنه یِ آسمان رسانید و تقاطعِ بینشان شد و همگرایی و واگراییشان را هویدا ساخت.
        این نیم دایره آیا ابروانِ نازکِ خیالِ در هم تنیده یِ اوست که بر غروب،چیره شده است؟ تا خورشیدِ روشنگرش به تار بتازد و به یار،ناز  .
        سایه یِ اِفراغ،گُل تراود و مغربانِ چشمانِ سیاهِ تو بود ( هاشوری محال بر کدامین کج اندودِ افقْ سَرایِ یکرنگیِ اَفراغِ رخشندگیست؟)
        مهتابِ چشمانِ طلوع درآمده بود
        خورشیدِگان،به عاریتی
        در مَکرِ مکررِ کرانه هایِ ابدیت
        هُرمِ عبورِ ساحل بود و ماهیانِ سادِگی
        کُشته میشُدند
        از سویی هایکویِ طرحیست که احساس میشود که پیرنگیست به گمانم
        اصولاً پیرنگ بیشتر و پیشتر در عمقِ نقاشی و پرتره نمود داشته و دارد که گویی از رویِ یک شاکله یِ اصلی، فرعِ آن«اینجا... نمایشِ شعر» زایِش می یابد.
        اما ما اینجا بحثمان بر یک سِنترِ گنگ و مخفی یا شاید ابتری نهفته است که مایل است که مخاطب، خودش آن را بشناساند-بشوراند-بِپریشاند و زنده اش کند.... چرا که من معتقدم که با خلق هر سُرایش و اثری، راوی اش مُرده است
        یا بهتر است بگوئیم که:
        خط السیرِ سورئالی در دنیایِ پراگماتیسمیست که گویی در پریشِ و پستویِ هزاره ها گم شده است
        هَم اوست که بی ابایی در مداهنه و اذهانِ راوی خودنمایی میکند...هکذا و هکذا
        خُب، پارادایمی شاید و تقلیدِ گیرایی( به نظرم البته)...
        این را در باورها و آمالِ یک اتوپیایِ رنگین، واکاوی نمود و نگره و واگویه در این باب مثلِ علاقه به موسیکال و حتی چه بسا مفاهیم سکشوال و...غیر را در بستری یافت که جامعه بَران عادت یا پذیرفته باشد....  گو اینکه ارتجاع و مدرنیته هماره یکدیگر را کوبیده اند و هر شِق برای خویش حقی و اهدافی متصورند.
        ما بازیگر بد داریم، بازیگر خوب داریم... سیاستمدار قوی و پَست همچنین.  هنر هم همینطور است و علی الخصوص سرایش.  آحاد با وجودِ روزمره گی و روزْمَرگی اما بسیار زیرکند و زیبایی سطحی را از بطنی میشناسند
        آن یکی ناپویا و میرا و این یکی در مخیله یِ تاریخ می ماند
        بسته به اینکه دِل کدام یک را میپذیرد و دنبال میکند.
        بهترین قاضی را من دِل و احساس مینمامم.
        مهم شورانیدنِ قلبِ آدمیست، قلبی که نمیخواهد گذشته و ریتمِ نوستالش را فراموش کند. اما گاهی بسمتِ هارمونی و داینامیکِ روزمره کشیده میشود. ولی دستِ آخر، انعطاف و اعتدال و زیبایی را میپسندد.
        و
        پلکهایِ تو  ...
        نور به قبرِ حسینِ پناهی ببارد👇
        شب در چشمان من است
        به سیاهی چشمهایم نگاه کن
        روز در چشمان من است
        به سفیدی چشمهایم نگاه کن
        شب و روز در چشم های من است
        به چشمهایم نگاه کن
        پلک اگر فرو بندم
        جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

         
        با این تضاد که پِلک بستنِ اینجا،پلکهایِ راوی.پلکهایِ لولی،جهانی را تغییر میدهد و امید میبارانَد
        ولی پلکهایِ پناهی، ظلمات را میزاید
        چشم اگر ببندد،جهانی در در تاریکی فرو میخیزد
        _______________________
        نوزدهم_ شعری از بانو معصومه خرم بخش:
        در رنگ تداعی شد،این فصل اهورایی
        غم جلوه گهِ عاشق،در پیله ی تنهایی
        افتادن برگِ زرد،از شاخه ی دل هر دم
        دل شد،شجری عریان,در موسم لالایی
        اندیشه ی نابودی،در سایه ی جغد شب_
        ویران شود این شهر از،آیینه ی رسوایی
        از عشق چه می ماند،در کوی هوای پس؟!
        جز غرّش طوفانُ،ویران شده،رویایی!!!!!
        هر رنگ تن بُستان،آبستن یک درد است!
        زاییده شد از محنت،این نقش تماشایی...!
         
         
        وَرایِ این شعر زیبا که بی نقص است و آهنگین و خوش رقص و اینکه انسان را به طبیعت میبرد و بازمیگرداند...
        در مصرعِ دومِ بیتِ دوم، از واژه یِ نامأنوسِ شجری استفاده شده است.
        کاش این نوع واژگان بر پیکره یِ هیچ سروده ای نیایند و جا خوش نکنند.
        به یاد دارم  زمانی که ما دانشجو بودیم ( دقیق یادم نیست کارشناسی یا ارشد) رشته ی حقوق، از آنجاییکه تقریبا تمامی واژگان،متون،قوانین،آئین نامه ها،منشور،اصول،لمعه،رویه ها و غیره، به زبان عربی بودند و شوربختانه هستند. در هر روی، تنها چند واژه یِ:
        دادیار
        دادگستری
        بازپرس
        دادستان
        فرجام
        واخواهی
        و... زبان شیرین پارسی وجود داشتند.یعنی شاید ۹۹ درصد موضوعات حقوقی به زبان غیر پارسیست.
        آن زمان بخاطر همین موضوع سرکلاس با استاد صحبت کردم  نهایتا گفت که این بحثها بی فایده ست!
        خوب است اینجا گریزی بزنیم به کوششهایِ فراوان و شکوهمندِ فردوسیِ نستوه و سترگ در پاسداشت و زنده نمودنِ زبانِ شیرین پارسی.بدون تردید روز بزرگداشت شعر و ادب پارسی میبایست به نام ایشان " فردوسی " معرفی میگردید و نه دیگران.
        وقتی خودمان نام بزرگمان را پاس نمیداریم،تعجبی ندارد که همسایگان نیز مولویها و نظامی ها و غیره را بقاپند!
        این است که  الیف شافاک نویسنده تُرک... کتاب عشقِ مولوی و شمس را مینویسد به زبان آنان غره میشود و میبالد و بر روی چشمش میگذارد و آن زبان را تُرکی قدیم میداند ( زبان پارسی مولوی و شمس  که پارسی بوده) را چون نمیفهمند،ترکی قدیم میدانند!!!
        ولی ما در همین ایران خودمان،روز شعر و ادب پارسی را زادروزِ فردوسی نستوه به جهانیان نمیشناسانیم!
        یا بسی در معرفی فرهنگ ایرانی کوتاهی میکنیم و ورزش باستانی و دوهزار ساله یِ چوگان ( گ ژ پ چ) پ ژ گ چ را پاس نمیداریم و آنوقت کشور پنجاه ساله یِ قطر! چوگان را ثبت جهانی میکند.( مگر قطر  چ و گ را واگویه میکنند)  ... واگویه میکنند؟   !!!!
        درد زیاد است
        شعر زیبایت را خواندم.
        ____________________________
        بیستم_ شعری از بانو تینا یحیایی:
        چه طور باید سرانگشت حقیقت را به زیر شعله ی سرد فروزان و هوای خاطرات زندگی آورد؟
        بسی رنج است پنهان و نمیفهمد،
        هرآنکس در به پیش پای یاغی های این ایران لرزان است...
        به فکرش روز و شب ،
        آری...
        تمام روزها و سالهارا فکرتی باید...
        چه کس گوید نشاید دست یابد عقل؟
        باید خام ناید تابفهمد گر به زیر آن سیاست های خون ریز حقیقی زندگی افکنده نوری درمیان ظلمت تاریک و سرگردان آنی...
        گرتمام عمر باید فکرآن را...
        درتمام دست های کودکانه می فشارند بوم رنگی،
        می زنند شعله بر آن خشکی سرد ناحقیقی،
        بلکه سازد شعله ای سرکش ،میان دست کودک های تکفیری،
        تا که شاید صفحه ای سازد دگر در ازدحام دفتر تاریخ تقدیری...
         
        تینایِ جوان /
        بهانه یِ آمدنم به صفحه ات تنها برایِ یادگیریِ خودم بود
        تا همه بیاموزیم
        تا بیاییم و نوباوه و نوسرا و جوانی چون شما را فراموش نکنیم
        شعر شما با توالی و تکرارِ بی وقفه و تسلسلِ واژگان شروع شده است
        به زیرِ
        شعله یِ
        سردِ
        فروزان و هوایِ
        خاطراتِ
        زندگی آورد؟
        وجودِ همین کسره های پی در پی ضربآهنگِ جدی به سروده داده است
        و سرگردانیِ عمیقِ کلمات
        مثلا:
        باید خام ناید تا بفهمد
        عدمِ پیگیری و به سرانجام رساندن معانی و گریز از ثمره یِ پیام.
        گر تمامِ عمر باید فکر آن را   !!!!
        نفی یا نهی یا امر به عقیده یا باورِ اجتماعی بایست در چارجوبه یِ تفکری نهادینه گردد و از آن وادی، واژه ها نقشی اساسی در توجیهِ تفکراتِ آن ایده اند. شاخه ای که میخواهیم میوه اش را بتکانیم باید از همان بذرش نیز تهیه نماییم. صحیح بچینیم و به شاخه یِ دیگر نیاویزیم. بی آنکه حاصلی برگزینیم.
        از سویی:
        میزنند شعله
        بر آن خشکی
        شعله، نور است و ظهور و امید.  نقطه یِ مقابلِ سردی و خشکی و پریشیدگی ( نقطه یِ قوتی نمایان بود)
        یا
        تا که شاید صفحه ای سازد
        دگر در ازدحامِ دفترِ تاریخِ تقدیری...
        تکیه بر تاریخِ نامیرایِ بی تاریخ ( کاش و حسرت و نقطه یِ بیم و امید و چشمداشتِ آیندگان)
        و یک تضادِ باورنکردنی:
        تا که شاید صفحه ای سازد... ساختن،کوشش و ره آوردِ همیتها و امـــــــــــــــــــــــیدها،اختیار و باورِ ذهینیتها
        لیکن به جبر و سرنوشت گرایی و تقدیر گرایی و جبریت محض fatalism  دفترش را میگشاید ( طباق)
        بسیار بسیار زیبا و پرمفهوم و آهنگین و پایانی قدرتمند.
        انتظار بود که از بند نخست تا انتها همین ضربآهنگ تداوم داشته باشد. شروعش قابل قبول... مابینش،نیاز به رعایتِ یکسری اصولِ سرایشی و انتهایش عالی.
        _______________________________
        بیست و یکم _  ناشناس،متأسفانه اسمش را نتوانستم پیدا کنم:
        شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
                                          فريبنده زاد و فريبا بميرد
        شب مرگ تنها نشيند به موجي
                                          رود گوشه اي دور و تنها بميرد
        در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
                                          كه خود در ميان غزل ها بميرد
        گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا
                                          كجا عاشقي كرد ؛ آنجا بميرد
        شب مرگ از بيم آنجا شتابد
                                          كه از مرگ غافل شود تا بميرد
        من اين نكته گيرم كه باور نكردم
                                          نديدم كه قويي به صحرا بميرد
        چو روزي ز آغوش دريا برآمد
                                          شبي هم در آغوش دريا بميرد
        تو دريا ي من بودي آغوش واكن 
                                        كه ميخواهد اين قوي زيبا بميرد
         
        گفته شده است که قُو در آنجاییکه اولین بار معشوقش را دیده است و معاشقه ای داشته ،موقع مرگ بدون گریز،به هم آنجا خواهد رفت و آوازی سر میدهد و در آن مأمنِ امنش جان میبازد( وسطِ دریا به وصال رسیده و در همان دریا درمیگذرد.)
        تو دریایِ من بودی،آغوش وا کن
        که میخواهد این قویِ زیبا بمیرد
        یعنی شما که اولین خواستگاه من بوده ای،آغوش شما که نخستین معاشقه و تکیه گاه و احساس من بوده است اینک که عاشقِ قدیمی ات میخواهد جان بسپارد،آغوشت را باز کن که در همان زادگاهِ عشقم،جان ببازم
        مرغابی و دریا و غروب شما دقیقا یادآورِ این سروده شده است خصوصا اینکه غروب نشانه یِ افول و مرگ است.
        از سویی، نگاه مرغابی بر غروب و نگاه راوی بر مرغابی،آیینه را تلویحی معرفی میکند بدون اینکه نیاز باشد که عینا جنس آیینه را بگوید و بشناساند.
        دریا
        ساحل
        مرغابی ( مراعات اند)
        غین، نغمه یِ واژگان
        ساحل و دریا ( یک طباق زیبا)
        این دست اشعار،خواننده را به تقلا و تفکر وا میدارند که جایشان بر پیکره یِ شعر پارسی بنظر میرسد که رو به کاستی گراییده است.
        و
        در این تسلسلِ واژگان و سلسله مراتبِ گویا،بنظر میرسد که غروبِ گذرا، راوی را به تماشا نشسته است
        چه کسی مینگرد؟
        مرغابی به غروب
        عاشق به مرغابی
        غروب به عاشق
        من به هر سه
        ___________________________
        بیست و دوم_ شعری از آقای موسی ظهوری آرام:
        بنظرم رسید که یکی دو مورد اضافه نمایم
        واقعیت این است که متأسفانه سعادتِ خوانشِ سروده هایتان را نداشته ام( قصور از بنده بوده، میپذیرم...  ببخشید)
        تقریبا سه چهار شعر اخیرتان را خواندم. دوبار خواندم.
        کوتاه، پرمفهوم، احساسی، پیامگذار، گفته ای و رفته ای.
        تمام
        به کرسی نشانده ای و خواننده را به رودرواسیِ ذهنی وا داشته ای
        چقدر جایِ این سرایشات بر گُرده یِ گِرد و گودِ شعرِ رها شده یِ رنجور، خالیست ( درودتان میفرستم)
        یک تشبیهِ کامل.  یک شَبَهِ آشنا
        باران و تو
        پاکی و عطر و سپیدبختیِ واژِگان
        تأکید باران را دوست داشتم
        همین تأکید،  میطلبد که بعضا برایِ ارتباط شعری و تسلسلِ کلمات و زدودنِ غبارِ فراموشی و هجرانِ معانی، یادآوری گردند و بازآفرینی و رجعت و فرگشت شوند
        همین اینان شاید بعدها در بطن و متن و هُرمِ واژه ای تازه،بِزایند و بیآرایند.
        زمستان
        ای گلوچرکینِ گندمْ دُزد
        به
        خاکِ
        خاکِ
        خاکستر نمی ارزی
        بهار آمد
        ~~~~~
        جناب ظهوری،چقدر دوست داشتم چتر هم در بغلت داشته باشی
        باران می بارد
        ومن خیس از شعری می شوم
        که هوایِ چترِ تو را دارد
        چقدر دوست داشتم چتر بیآوری
        اصلا بگذار چتری برایت بگویم:
        چترها همرازِ باران نیستند
        چترها خیس اَند
        ولی با یادِ باران نیستند
        چترِ من،اینک بگو
        خود را کجا پیدا کُنَم؟
        سَر به سَر
        کوچه به کوچه
        گرمیِ دستت
        کجا پیدا کُنَم؟
        چترها رفتند
        چترها دیگر برایِ شهرِ باران نیستند
        خامُش و افسرده اند
        دیگر تو گویی نیستند
        چترها رفتند و هرگز
        فکرِ دریا نیستند
        چترها پژمُرده اند
        رویایِ صحرا نیستند
        چترها ساکت شُدند
        در ذهنِ فردا نیستند
        صنعتِ ادبی طباق مابینِ قطره ( فرد و تنها) و از سویی باران ( بارشهایِ وافرِ قطرات یا ریزشهایِ بسیارِ قطره) که نقطه یِ مقابلِ تک بودن و تنهائیست،برجسته است
        یا
        آرایه یِ خرق عادت  ( خیس شدن از شعر)  وجهه ای به شعر داده شده که ظاهرا میتواند بخیسانَد،بشوراند و بپریشانَد... معانی اخیر  در معمول قابل لمس و میتوانند از خصیصه یِ شعری باشند ولی خیساندن و خیس شدن قابل تأمل و یک خرق عاده است.یک تصویرسازیِ دور از ذهن که خالق برایِ اعتبارِ اَثَرش به آن نیاز دارد.
        و من خیس از شعری میشوم که عطر تو را دارد( وقتی در سروده ام ردّ پای اوست،یاد و باشندگی اوست،بوی و عطر اوست. از شرم یا از شوق یا از هجر و دلآشوبی و دلتنگی اش،غرق در اشک و آه میشوم و آنگاه در بطنِ واژگان مدفون میگردم)
        _______________________
        بیست و سوم_ شعری از بانو عاطفه بابازاده خمیران:
        نه چمدانش را می آید 
        نه دلش...
        زنی که میان ماندن و رفتن 
        مردن را انتخاب می کند...
        شاید به این صورت:
        نه چمدانش می آید
        نه دلش
        را اضافه است
        مگر اینکه منظورتان راه باشد
        نه چمدانش راه می آید
        اینطور درست تره.
        آیا این مُردن اختیاریست؟
        هرچه هست،موقعیتِ بسیار تکان دهنده و دلگیریست که مخاطب سریع تر از راوی،تسلیم میگردد
        یادِ شعری از خودم افتادم:
        زنی
        خیره بر یک قفلِ مسدودِ هزاران ساله از درد
        و غُبارِ غَم
        به یادش آوَرَم آیینه
        و
        سُرخابِ ایامِ جوانی را
        غَمَش را یاد میدارد؟
        غَمِ سَردِ زمستانی
        که در آن صبحِ تیره
        یاسها رفتند
        مَنَم
        اینک
        زنی
        تنها و اَندُهگین
        نشسته خیره بر قفلی هزاران ساله در تقدیر
        زَده بر رویِ خود
        سُرخابِ ایامِ جوانی را
        ~~~~~~
        این شعر شما بیشتر از آنکه شمولیتِ قواعد و پارناسِ سرایشی را بقاپد، یک درد است. دردِ مشترکِ اناث( زنانه گی و احساساتِ جنسِ برتر،اما خفته)
        جنبشهایِ فمنیستی پاسخش را میدانند
        و برایش اصول تراشیده اند. رادیکالِ منهایِ رادیکال.
        همین احساسات و عواطف اند که بیشتر این جنس را در منگنه میخیزانند. آیا همواره باید فقط زن تاوان رفتن و شک و ماندن و نهایتا شوربختانه،مرگ را بدهند؟
        نه چمدانش،راه می آید
        ( یک تشخیص یا جانبخشیِ قابل) همان استعاره یِ مکنیه.
        زایشِ روانشناختیِ اجتماعی و روانکاویِ ماهرانه( اسمش را همین گذاشتم)
        اصلا یک سؤال است. چرا همیشه زنی باشد و چمدانی از خاطرات و رفتنی ناخواسته؟
        چرا مَردِ پنجه بزرگ و در اینجا بی احساس در بیشتر اشعارِ زنان بیوفایند و یأس می زایند؟
        این بار میخواهم مردی را با چمدان بفرستم( قول میدهم خرابکاری نکند)
        مردی آمد
        مردی با چمدان آمد
        خیره بر درگاهِ اندیشه
        کز آن بویِ چراغ
        و
        مرتعِ احساسِ سوسن
        بود
        ________________________
        بیست و چهارم_ شعری از آقای آرمان پرناک:
        ندانسته تو را لیلی خطاب کردم ببین
        حال امروز مرا تا به کجا مجنون شوم
         
        یک پیشنهاد:
        اگر سروده یِ تان به صورت زیر میبود،آهنگین و شاید بهتر میشُد
        ندانسته تو را لیلا بگفتم روز و شب
        حالِ امروزم ببین!
        که
        تا
        کجا
        مجنون شُدم
        ~~~~
        قصه ی عشقهایِ در پستو خفته و درماندگی ( هم آنانکه باورشان را بایست در لابه لایِ کتبِ عاشقانه و سایه هایِ خیالین،کاوید)
        یه روزهایی در دوران دانشجویی،یک آقایی هم اتاق ما بود... ذهن و تمرکز و خورد و خوراکش شده بود اسم یک دخترِ گیتار بِدوش.
        سر سفره ناخواسته بین حرفهایِ کم اَش،اسم آن دختر بود
        میخواست بگوید:  عیسا آن نمکدان را بده... میگفت:
        فلان...... نمکدان را بده... ما هم هاج و واج نگاهش میکردیم
        موقع خواب،بین رؤیای شبانه اش،ناخواسته اسم آن دختر بود 
        شعر شما را بنده با چشم و گوشهای خودم دیده ام
        راست و درستش را قضاوت نمیکنم
        اصولا مابین هیجده تا بیست و دوسه سالگی اوج این تراوشات و احساساتِ مخیله گیست.
        میگویند:
        پایِ سگ بوسید مجنون،خلق پُرسیدند چه بود؟
        گفت این سگ، گاهگاهی شهرِ لیلی رفته بود  ...
        به شعر برگردیم:
        ندانسته تو را لیلی خطاب کردم ببین!
        یک حس آمیزیِ زیبا
        * سعی میکنم کمتر بنویسم تا از حوصله درنیاییم.
        ___________________________
        بیست و پنجم_ شعری از آقای بهزاد چهارتنگی:
        هنوز هم یک شنبه های بهشت را
        هنوز هم ؛
        به بوی میخک های به بند کشیده ات نفس می کشم.
        ها . . . هیوا !
        به گمانم باید ؛
        آخرین سروده هایم را
        به باد بسپارم.
                                 
        این سروده یِ سال ۱۳۸۹ و در مردادماهِ پُر از میوه های رنگارنگ و زیباییِ ایذه سروده شده است ( لحظه هایی که من و شما در این سایت نبوده ایم، هرکداممان به کاری مشغول و به دلی بوده ایم....  سراینده یِ این شعر و مشابه این شاعر، دیگر به تالار شعری ناب نمی آیند و سالهاست خبری ازشان نیست.  بی انصافیست که یادی ازشان نکنیم و شعر و احساسشان را ارج ننهیم...  این آقا را نمیشناسم و  در آن برهه، احتمالا مشغولِ تهیه یِ امورات استخدامی ام بوده ام. از سویی قبولی در آزمون قضاوت را رها کرده و با خبر خوشِ استخدامی دیگری، روزگار را میگذراندم...  شما چطور؟)
        ~~~~~~~~~~~
        هنوز هم یک شنبه های بهشت را
        در میعاد گاه قرارمان
        تکرار می کنم.
        آیا این یکشنبه ها رمز و رازیست؟چه سِری در آن نهفته؟ قصه یِ کلیسا و یکشنبه ها و پارادایسِ و پاردایسِ چه مأوایست؟
        فردوس،پردیس،پارادیس ( بهشت معنا میدهند و در لاتین و پارسی یک صورت است) دُرُست عکسِ آن.که یک دیو و زشتی هفت شبانه روز با عطر و میخک به انتظارِ ابالیشِ اساطیریست
        ابلیس  _  عربی
        دیابلس یا دیابلوس _ یونانی
        ابالیش _ پهلوی،ایرانی( زندیقی،زرتشتی)
        اینکه کدام یک از لحاظ زمانی بر دیگری متأثر بوده و بر آن ریشه تشیید یافته،مشخص نیست
        اینان یک معنایند  یک زشتیِ صورت.
         
        تیک تاک ساعتی
        که چون من
        خمیازه می کشد.
        یک تشخیصِ زیبا و ساعتی که چون غارِ جاوید، خمیازه میکشد
        هی گفتم ؛ خنده هایت را بر این باد غماز بپوشان و
        اسپند بریز !
        یک سنت و فرهنگ ایرانی را فریاد میزند، حکایت اسپند و چشم زخم و شکستنِ تخم مرغی و خنده یِ سارِ تنها
        یکشنبه هایِ گیلاس
        آن یکشَبه هایِ دار
        تو
        بودی
        که زاده میشُدی
         
        هیچ ستاره ای را رصد نمی کنم.
        به گمانم طلسم شده ام ؛
        ستاره و رصد و طلسم...مراعاتی بینظیر
         
         
        من عاشقِ اینَم که بِگی عاشقت هستم
        با ناز بِگی که، پَریِ روزِ اَلَستَم
        هر وقت که شانه بِزَنی مویِ سیاهت:
        آن لحظه بگویی که تو را سخت،پَرَستَم
        در آیِنه وقتی رُژِ قرمز به لَبَت هست:
        با عشوه بگویی که به پایِ تو نشستم
        یا زردترین رنگِ گُلِ گیسِ سَرَت را:
        از نو بگذاری و بگی تازه بِبَستم
        هی تاب دهی موی و کُنی خنده و گویی:
        یکشَنبه شُدَس، باز بِده دستو بِدَستم
        سَر را بُگُذاری به رویِ،شونَمو آنوقت:
        در خوابِ خیالَت،بگی آشفته و مَستَم
        عمری شُده در خاطرِ شبهایِ مَنی،که:
        دِلمُرده و افسرده و پژمرده و خَستَم
         
        __________________________
         
        پایانِ بخشِ دوم
         
        * اشتباهات تایپی و کاستیها را ببخشایید
         
        با مهر_ عیسی نصراللهی
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۵۶۳ در تاریخ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹ ۰۵:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0