پنجشنبه ۲۷ دی
اشعار دفتر شعرِ حیا شاعر محمد حسنی
|
|
وعده او
مثل صدای اب رود خانه بود
|
|
|
|
|
عریانی ات
زیبایی ست
به چشم عادت دنیا رفته
|
|
|
|
|
ببخشید فضا کم بود
برای آرایش
|
|
|
|
|
من نمیخواهم قیام کنم
فقط اعتراض دارم
|
|
|
|
|
خیابان خانه اصلی من شد
تا بی پرده
بی پنجره حرف بزنم
|
|
|
|
|
این شانس های من
هیچ کدام شانسی نداشتند
|
|
|
|
|
با بخار نفس هایش
ظاهر زندگی را دم می زد
|
|
|
|
|
پشت آن ابرهای امید
این ماه خیانتکار بود
|
|
|
|
|
پاییز وقتی به ماه آذر می رسد
|
|
|
|
|
از پاریز در خت ها زیباتر
چشم های هیز من است
|
|
|
|
|
در قرب آقا
که همه کار الی الله بود
|
|
|
|
|
از فلق
تا شفق
چند علق
معلق خواهد شد
|
|
|
|
|
شعار باران
از شعور من بزرگتر بود
|
|
|
|
|
مثل این دامن کوتاه
که به آن پاهای بلند نمی آید
|
|
|
|
|
آه کاش هیچ هوسی هیز نمی لغزید
|
|
|
|
|
باران می بارید
انگار
آسمان می نالید
|
|
|
|
|
پشت ترافیک که هی چراغ و بوق بود
|
|
|
|
|
درد را اینبار از یک طرف دیگر نگاه کنیم
|
|
|
|
|
لا اقل در بیرون ظاهر راحفظ کنید
|
|
|
|
|
چشمان تو راست گفت که من عمل کردم
|
|
|
|
|
می توانی داد بزنی تمام کنی
|
|
|
|
|
من در آرامش دیگری
طور دیگری آرمیده ام
|
|
|
|
|
ترحم خوب است
مثل رحمت آسمان
|
|
|
|
|
چه بهار پر احساسی می شد..
|
|
|
|
|
به دل ها نگاه نکن
که دیگر گلی به دستی نمی دهد
|
|
|
|
|
زندانی بیان است
و حق
که در اسارت مرده..
|
|
|
|
|
وجدان
قلب ها را می فشرد
هر چه، انسان
به اساس بر می گشت
|
|
|
|
|
باد به کمک آمد
و لنگه ی باز شوی پنجره را هل داد
تا از فاجعه ای پرده بردارد
|
|
|
|
|
هر بار که احساس می خوابید
و معایب بروز می کرد
آن مرد با آن موعظه ها
برای دوباره جو حاضر بود
|
|
|
|
|
اگر تبر نبود
به تنه ی من چه زدند
از عمری که قد کشیدم
بی طاقت دل بریدم
|
|
|
|
|
باد پنجره را گشود
شاد، پروانه ها وارد اتاق شدند
|
|
|
|
|
هر بار اشک های من پاریز می شد
|
|
|
|
|
این حرف من بگی نگی حرف داره
شایدم یکمی سرد و برف داره
|
|
|
|
|
یک قاتون کاملا قاتونی
آن هم به مدل آقا نونی..
|
|
|
|
|
اینجا، شهر عشق های پلاستیکی ست
|
|
|
|
|
نمیدانم
شاید عیارش پایین بود
یا یار را اشتباه گرفته بود
|
|
|
|
|
دُور می زنی
دور تر می شوی
|
|
|
|
|
دست در دست هم
دل ها می شود رها زِ غم..
|
|
|
|
|
شب
افتاده در شهر
و روی شیشه ی خانه ها و مغازه ها
نور مهتاب و چراغ ها..
|
|
|
|
|
بگو سیاهی
روسری ات است
به درازا رفته
یا
بی نهایت
موهایت
بلند شده !
|
|
|
|
|
این روز ها
به باران هم شک دارم
|
|
|
|
|
اکنون که این افکار
تَرکم نکرده اند
من را تُهی
از رَگِ غیرتِ تُرکم نکرده اند
|
|
|
|
|
یک نوع مستی دیگری هم است از عرق
|
|
|
|
|
جانا
جوان آی
که جور دیگری
جوینده ی تو نیست
|
|
|
|
|
گل های آسمان
که باز می شوند..
|
|
|
|
|
این بینوایان از صدقه روزی می خورند
|
|
|
|
|
پس کک اش کی میگزد این مردک
|
|
|
|
|
نیمه شب
که نشسته لب حوض
در یک حیاط قدیمی
با ماه چهارده ام
|
|
|
|
|
سکوت بر لب می گذاری
سیب را زیبا می کنی
|
|
|
|
|
دست ها یش چروکیده
احساس اش چروکیده
نفس اش چروکیده..
|
|
|
|
|
مادر بزرگ
مدام
شینه عینک ته استکانی اش را
ها و پاک می کرد
|
|
|
|
|
امنیت یعنی
کشور
راه بری چون مادرم می گرفت
دل اش آرام می گرفت
به کار می افتاد
|
|
|
|
|
لب دریا نشستی
دهانش بسته شد
|
|
|
|
|
لب دریا
با خودت نشسته ای
بی آنکه لبی داشته باشد
|
|
|
|
|
..خانه ای می ساختند
به نام خانه ی دردمندان
|
|
|
|
|
ابراهیم
نفس را قربانی می کرد
ترس را
یا اسماعیل را!
|
|
|
|
|
نا گفته ها را
در بغضی فرو بردیم..
|
|
|