جمعه ۱۶ آذر
اشعار دفتر شعرِ غروب وصال شاعر علیرضا صفری عاهد
|
|
از طلوع سحرت حال حَزان می گذرد
نو بهار آمده و خسته خَزان می گذرد
نفسی آمده در جان و تنم از
|
|
|
|
|
اولین روز دی است...
چند قدم تا نفس سبز بهارت راه است...
لحظه وصل چقدر کوتاه است...
سبزی عاطفه از
|
|
|
|
|
تو را در هر نفس؛
در هر قدم؛
حتی ...
در این اکنون که گم گشتم درون تو ...
هزاران بار دوست دارم
|
|
|
|
|
ز عشق تو برسیدم به خلق و خوی حسین
به عشق خال لبت بوسه بر گلوی حسین
زمینی بودی و اما طریق وصل شدی
|
|
|
|
|
تمام بال و پرم گشته ای و میدانم
لبان چون شکرت هست دوا و درمانم
هزار غم به رُخَم جلوه مینمود هر ش
|
|
|
|
|
خاطرت باشد به آخر آنکه بشکست عهد تو بودی
ما رفیق خط پایان و رفیق نیمه راه ما تو بودی
خاطرت باشد
|
|
|
|
|
نَفَسِ سبز جهان موهبت خنده توست
به جهان شاه و ملک؛ شمس و فلک بنده توست
فصل پاییز و وداع با قَفَس
|
|
|
|
|
ابر و باد خوابیده اند
مه و خورشید و فلک برضد هم تابیده اند
خانه تاریک پر ز دود
آسمان غمگین
|
|
|
|
|
خطِ عالم گشـت مُنوَر از حضورش در زمین
|
|
|
|
|
من به خیال تو میروم که فراموش کنم این غم زدگیِ آخر شب را ...
و تمامی دل مُردگی باور تن را ...
|
|
|
|
|
سهمم از هفت آسمان آن ناوک مژگان توست
حاصل عمرم تماما خنده چشمان توست
روز و شب؛ نون و قلم؛ شمس و
|
|
|
|
|
من سراسر دیده گشتم تا که پیدایت کنم
از همه دنیا ببستم چشم که دیدارت کنم
من چنان امیدوار در خواب
|
|
|
|
|
هربار میگفتم بمون؛ اینبار دیگه اصرار نیست
این آدم دل خون دیگه اون آدم هربار نیست
یک لحظه قهری با
|
|
|
|
|
ما مدعیان در طلب جاه و جلالیم
در بند خود و فارغ مهر بر دگرانیم
در ذات همانیم که در فعل نماییم
|
|
|
|
|
هر بار که بستم به غیر تو امید را...
|
|
|
|
|
فصل بارانِ نگاهش به خزانم دادند
وصل پروانه و شمعی به فراقم دادند
بس قناعت که گُزیدیم به نگاهی از
|
|
|
|
|
کرده ام عزم سفر خانه دوست بسم الله
مرهمم بوسه خال لب اوست بسم الله
یک دو صد فال و تفأل بزدم خیر
|
|
|
|
|
روی تو توان دیدن با دیده عرفانی
عمرم به کفم آمد وقت است که بازآیی
نور قمر از رویت در شرم فرو رفت
|
|
|