جمعه ۱۰ فروردين
اشعار دفتر شعرِ رویای ارغوانی شاعر سعید چرخچی
|
|
در چنین روزی بود که سپردم بخدا
|
|
|
|
|
مرگ در کنج خیابان آنسو
به تکاپوی خردگونه ما می خندد
|
|
|
|
|
من نمی دانم چه موقع یا کجا
هستی ما یابد آنجا انتها
|
|
|
|
|
از شب جدایی تو هر شبم هزار یلداست
|
|
|
|
|
من هنوز هم پشت این چارچوب
این پنجره خسته از انتظار
|
|
|
|
|
ما به جز کویش ز هر در رانده ایم
|
|
|
|
|
دگر امید وصلت در سرم نیست
|
|
|
|
|
شعر های من دگر تن خسته اند
|
|
|
|
|
در غم عشق تو یارا پیچ و تابی داشتیم
در شب تاریگ تنهایی چراغی داشتیم
|
|
|
|
|
با یاد رخ تو این دلم تنها نیست
دیگر شب من مثال آن شب ها نیست
|
|
|
|
|
شعر گفتن با شفق رقصيدن است
صحبت عقل و خرد برچيدن است
|
|
|
|
|
اتشي در اين دل ديوانه است
كو نصيب از باده و پيمانه است
|
|
|
|
|
با عشق توان ستاره چیدن
در فصل خزان شکوفه دیدن
|
|
|
|
|
اتش عشق اش گريبانم گرفت
تا بدو جان گفتم او جانم گرفت
|
|
|
|
|
هر دم به من از عشق تو فرمان نماز است
|
|
|
|
|
نمی دانم گاه . تنگنای کدامین بغض سرد . انجمادی این چنین می آغازد ؟
|
|
|
|
|
آن شنیدستم که در اعصار دور
پیرمردی بود با چشمان کور
|
|
|
|
|
من به دیدار رخ تو ناتوان و بس فقیرم
در کمند چشم مستت بنشسته و اسیرم
|
|
|
|
|
خیال تو امشب به در می زند
هوای دو چشمت به سر می زند
|
|
|
|
|
با عشق و جنون مرا سرشتند
پیشانی من به خون نوشتند
|
|
|
|
|
در بغل می گیرم امشب ساز را
آشکارا می کند دل راز را
|
|
|
|
|
قصه دل قصه دیوانه گیست
پر زدن از پیله و پروانه گیست
|
|
|
|
|
دل اسیر تب است و بیماری
آشنا با هوای بیزاری
|
|
|
|
|
من به دنبال کلامی هستم که صنوبر دیروز
مثل یک معجزه نجوا می کرد
|
|
|
|
|
با نای و نوای نی غنودم
بی یاد تو یک دمی نبودم
|
|
|
|
|
خمیده در نگاه خسته ام تندیس این هستی
|
|
|
|
|
شاعر چشمان تو بودن خوش است
|
|
|
|
|
نسیمی می وزد دلگیر و خسته
غزل می سازد از هجران رویت
|
|
|
|
|
من از سایه سار درختان کوچه باغ تنهایی
و از نیمروز گرم تابستان می نویسم
|
|
|
|
|
عشق که در دل کسی عزم فرود می کند
هر چه درون دل بود سوخته
|
|
|
|
|
صحبت فاصله ها گر چه میان من و توست
|
|
|
|
|
گاه گاهی صدای پای تو باز
می خزد در خزان این خانه
|
|
|
|
|
هر چه جان می کند این دل به فراموشی تو
روح پرواز کند بهر هم آغوشی تو
|
|
|
|
|
نه این است این که من مهمانم اینجا
گهی پیدا و گه پنهانم اینجا
|
|
|
|
|
ای عشق تو برده ای دل از ما
یک لحظه نباش غافل از ما
|
|
|
|
|
کمی با من مدارا کن تو ای تقدیر ناموزون
|
|
|
|
|
باز امشب از تو مهتابی شده است
شرح حالم شرح بیتابی شده است
|
|
|
|
|
نه لطفی مانده در این بازدم های پر از تکرار بیهوده
نه دم های خیال انگیز
|
|
|
|
|
من به تندیس شبی بی پایان
انجماد هوسی می مانم
|
|
|
|
|
یک لحظه بایست
فرصتی نیست دگر
|
|
|
|
|
من عقربه ها را به هم گره خواهم زد
|
|
|
|
|
سر به سر آشفته حالی کار ماست
بیقراری . بی وفایی یار ماست
|
|
|
|
|
من از روز ازل دیوانه بودم
ندیم صحبت پیمانه بودم
|
|
|
|
|
روح و جانم را فدایت می کنم
هر دم و هر گه صدایت می کنم
|
|
|
|
|
می چکد از چشم تو صدها غزل
صحبت چشمان تو قند و عسل
|
|
|
|
|
تو شعر و غزل . قصیده هستی
در بیت و کلام من نشستی
|
|
|
|
|
تو ماهی و خیالت ماهتاب است
درون چشم تو صد آفتاب است
|
|
|
|
|
در گستره یک عشق ساده
ادراک به گل نشسته انگار
|
|
|
|
|
راستی می دانی ؟
فصل آیینه گذشت
|
|
|
|
|
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
تشنه دیدار او از دلش آلام رفت
|
|
|
|
|
منم با درد و حسرت ها هم آغوش
|
|
|
|
|
هر چه که بی او گذشت یاوه و تقدیر گیر
باقی عمرت از آن نفحه شب گیر گیر
|
|
|
|
|
با عشق مرا فتاده کاری
نه کار . که جنگ و کارزاری
|
|
|
|
|
باز می دانم آفتاب طلوع خواهد کرد
|
|
|
|
|
نقاش ازل چو کلک برداشت
نقشی زد و ابروان بیاراست
|
|
|
|
|
امروز خبر زان بت جانانه رسیده
پروا نکن ای شمع که پروانه رسیده
|
|
|
|
|
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
|
|
|
|
|
نام من شعر است
شرقی زاده ام
|
|
|
|
|
دوشینه به خواب ارغوانی
از برکت و فیض آسمانی
|
|
|
|
|
من از ضیافت شب های تار می آیم
|
|
|
|
|
در نقطه اوج قاف عشقم
بگشوده گره ز سرنوشتم
|
|
|
|
|
شعر من
نه ردیف می شناسد
و نه قافیه
|
|
|
|
|
تا ..... کی
آویزان پنجره ای باشم که
روزی
|
|
|
|
|
و تو می دانی و من
که شب از نیمه گذشت
|
|
|
|
|
یک گوشه دنج از این جهان ما را بس
یک لقمه از این سفره و خوان ما را بس
|
|
|
|
|
با من از او بگو تو ای قصه سرای شام من
برده ز یاد و خاطرش جمله نشان و نام من
|
|
|
|
|
سرمستی ام از باده یاری دگر است
این رایحه گل از نگاری دگر است
|
|
|
|
|
و پگاهم نزدیک شامگاهم دور است
|
|
|
|
|
قصه سرای شب میخانه ام
شاهد پر سوزی پروانه ام
|
|
|
|
|
اشک ما با عشق درمان می شود
فارغ از پیدا و پنهان می شود
|
|
|
|
|
در این عالم بسی افسانه دیدم
حدیث آتش و پروانه دیدم
|
|
|
|
|
کاش از سر لطف و وفا تنها تو مگذاری مرا
با باده چشمت دهی صد هوش و هوشیاری مرا
|
|
|
|
|
آمد به برم نگار سرمست
با چشم خمار و باده در دست
|
|
|
مجموع ۱۷۴ پست فعال در ۳ صفحه |