سه شنبه ۲۵ دی
اشعار دفتر شعرِ من و عاشقانه هایم شاعر محمد علی سلیمانی مقدم
|
|
از بس که تنها ماندهام حتّی
تنهاییَم با من نمیسازد!
|
|
|
|
|
تو را مانندِ یک رویا، فقط در خواب میبینم
بیا تا چشم در چشمت شوَم، دیدار یعنی این!
|
|
|
|
|
میپرد شهبازِ اشعارم شبی تا بامِ او
تا که در گوشش بگوید: دوستت دارم هنوز!
|
|
|
|
|
ساده اِنگارانه فکرِ دیدنِ یارم هنوز!
|
|
|
|
|
"روزها و هفتهها و ماهها و سالها"
عطرِ رویایش مرا از خوابِ خوش بیدار کرد!
|
|
|
|
|
در، ازدحامِ سردِ زمستانِ بیکسی
|
|
|
|
|
سری بر آسمانِ عشق، شهبازی نمیساید!
دمادم مادرِ گیتی، جنینِ درد، میزاید!
|
|
|
|
|
از درختِ دلِ من، سیبِ تو نارس، افتاد
رازِ ما بود که بینِ کس و ناکس، افتاد
|
|
|
|
|
جز دلم چیزی ندارم تا که تقدیمت کنم
سوزِ این صدپارۀ بر غم دچارم مالِ تو
|
|
|
|
|
خاکِ وجودمان را، گِل کرد با میِ ناب
چون شعرهای حافظ، زیبا سرود ما را
|
|
|
|
|
گاهی بیا از کوچهء قلبم گذر کن
در عالمِ رویا شبی با من سحر کن
|
|
|
|
|
عشقِ ممنوعهء تو تجربهء تلخی بود
|
|
|
|
|
رویت شُکوهِ جلوهء یک باغِ باصفاست
گیسویت آبشارِ فریبندهای جداست!
|
|
|
|
|
دارد مرا نگاهِ به این راه، میکُشد
چون انتظارِ دیگری از انتظار نیست!
|
|
|
|
|
آفرینش نقشی از من بود وقتی در ازل
عشقِ حوّا را خدا در قلبِ آدم میگذاشت!
|
|
|
|
|
سازم امشب نغمههای دیگری در پرده دارد
|
|
|
|
|
در باغِ سبزِ آرزو، در عالمِ رویا تو را
میبینم امّا دیدنت را، باز میخواهد دلم
|
|
|
|
|
چه میشد باز با همراهیات شیرین شود کامم؟
که طعمِ تلخِ دوری، در دهانم بوده تا اکنون!
|
|
|
|
|
درختِ عشقِ من و تو، نداشت برگ و بری!
"چقدر باید از این" "نخلِ بیثمر" بکشم؟
|
|
|
|
|
بار خدایا دلم از دست رفت!
سوخته پایابِ شکیباییَش!
|
|
|
|
|
در زلزلهء عشقش، ویران شدنم را دید
|
|
|
|
|
جاریست از چشمانِ خودکارم
غمواژههایی از فراموشی
|
|
|
|
|
نازِ نگاهِ سبزِ تو، آغازِ من بود
نگذار با بیمهریات، پایان بگیرم!
|
|
|
|
|
یک نفر با ادّعای شاعری...
|
|
|
|
|
آه! چه یکّه میخورد! هر که به تو نظر کند
خانه خراب میشود، آینه روبروی تو!
|
|
|
|
|
زیبا و با وقار در آغوشِ من شدی
یک دستهگل که در بغلش باغبان گرفت!
|
|
|
|
|
من از تبارِ غم و... دخترانِ کمسالم
برای کشتنِ روحم، کمی زمان بدهید
|
|
|
|
|
دفن، دارم میشوم، زیرِ غبارِ انتظار!
|
|
|
|
|
با هر که و در هر کجا هستی
هستی برایم معنیِ هستی!
|
|
|
|
|
مسیرِ عشقت همیشه بوده، پر از بلاهای بی شمار و
و من در این راهِ بی سرانجام اسیر یک قلبِ بیقرار و
|
|
|
|
|
کشورِ عشق را تویی، یکّه سوارِ کامکار
شاه و وزیر و مابقی، پیشِ تو اَند جیره خوار!
|
|
|
|
|
الا ای آن که دنبالِ خدای عشق میگردی!
جهانِ خواستن را پا به پای عشق میگردی!
|
|
|
|
|
خستگی از در و دیوارِ دلم میبارد
|
|
|
|
|
میشود همراه با مژگانِ او، خنجرِ ابروی او جلّادتر!
|
|
|
|
|
تا نشان از تلخیِ تقدیر دارد فالِ من
|
|
|
|
|
اومدم خونهتون، بلکه تو رو ببینم
توی باغِ لبهات، بوسهای تا بچینم
|
|
|
|
|
سیّدی نیکومنش، با گامهایی استوار
یک نفر از جنسِ گلهای اقاقی، در بهار
داستانِ عشقبازیهای ما ثبت
|
|
|
|
|
دیدی که همه عمر، پریشانِ تو بودم
ویرانِ تو بودم
با آنچه سرم آمده ایکاش نبودم!
ایکاش، نبودم!
|
|
|
|
|
حاضرم جان بدهم تا تو نشانم باشی
عاشقِ خسته و بی نام و نشان، یعنی چه؟
|
|
|
|
|
ای نازنین غریبهء نام آشنای من
خواهی اگر که بی سر و سامان نبینیام
|
|
|
|
|
چه شود که وقتِ پیری، به هوای دیدنِ یار
به رواقِ خانهء او، بشوم شبی غباری!؟
|
|
|
|
|
در شبی یلداتر از شبهای سختِ انتظار
ناامید از دیدنِ، خورشیدِ فردا مانده است
|
|
|
|
|
چه میشود که شبی مثلِ یاس و نیلوفر
برقصی و بدنت را، به من بیاویزی؟
|
|
|
|
|
در راهِ زندگی، من و تو، ما نمیشویم
وقتی که بخت، با دلِمان، سازگار نیست
|
|
|
|
|
از عطرِ گیسوانِ تو سرمست میشود
وقتی که شانه موی تو را شانه میکند
|
|
|
|
|
جای شلّاق بر پیکر عریانِ حقیقت
|
|
|
|
|
بر صورتِ پروانهء احساسِ او، سیلی
با آتشِ ویرانگرِ خود، سِیلِ غم میزد
|
|
|
|
|
باز بازی میکند، بازی که پر را کرده باز
باز، با مرگِ کبوتر، در دلش مهمانی است
|
|
|
|
|
شانهء انگشتهایم، غرق در گیسوی تو
زندگی، از بوی آن موی رها خواهم گرفت
|
|
|
|
|
غزل هایم همه پژواکِ نجوای دلم هستند
|
|
|
|
|
به یادِ دلهرهء بوسههای اوّلمان
بیا و مثلِ جوانی، دوباره خامم کن!
|
|
|
|
|
مینشینم شب به شب، با آرزویت روبرو
تا سحر با گرمیِ آغوشِ تو سر میکنم
|
|
|
|
|
بی روی تو باغِ دلم همرنگِ پاییز است
ای نوبهارِ عاشقی، لطفا مرا دریاب!
|
|
|
|
|
چادر زده در باغِ دلهامان زمستان
اينجا هواي عاشقي بسیار سرد است
|
|
|
|
|
به فرشِ دل زده ام هی گره به روی گره
که نقشِ عاشقیام بر تو آشکار کنم!
|
|
|
|
|
ای که سیبِ گونهات، محصولِ باغِ حیرت است!
گونهء سیراب از چشمِ ترم را هم ببین
|
|
|
|
|
بی بیِ چشمش مرا با ناز، گیر انداخته
پیشِ یک سربازِ بی شمشیر، شیر انداخته
|
|
|
|
|
شعرهایم چه عالمی دارند
وقتی از شورِ عشق میگویند
|
|
|
|
|
او ناخدای عشق و من، یک کشتیِ بی سرنشین
سبزِ نگاهش هست بر، انگشترِ خلقت نگین
|
|
|
|
|
در مقامِ دوست، جان هم هدیه ای ناقابل است
گر چه نزدِ عاشقان، جان است تنها پیشکش
|
|
|
|
|
آن قدر از افسونگریهایت سرودم
آموختم تا عاقبت فنِّ بیان را!
|
|
|
|
|
به شاعر میدهد الهام، چشمانِ غزل خیزت
حدیثِ باده و جام است آن لب های مِی ریزت
|
|
|
|
|
شدم آن عاشقِ محروم که دل بر تو سپرد
تارِ جان را غمِ هجرانِ تو در چنگ فشرد
|
|
|
|
|
از تو ای بارانِ زیبایی! تمامِ عمر شد
نقشِ بی رنگِ سرابی در بیابان، سهمِ من!
|
|
|
|
|
مرگ جایی در انتظارِ من است
می روم تا به آن بپیوندم!
|
|
|
|
|
می چرَد نگاهِ من، مثلِ برّه آهو در
سبزیِ دل انگیزِ مرغزارِ چشمانت
|
|
|
|
|
فرزندِ عشقِ خویش را کشتی و من ماندم
با ماجرای رستم و سهراب و تهمینه
|
|
|
|
|
آتش جوابِ آتش، یا خون جوابِ خون نیست
مسموم را مداوا، با سَم نمی توان کرد!
|
|
|
|
|
به روی بستری از خونِ دل در دفترِ شعرم
قلم سرگشته فکرِ خلقِ دیوانی دگر دارد!
|
|
|
|
|
حملهء یک میلِ سرکش، با سلاحِ نازِ چشم
چون طلوعِ یک هوس، از چاکِ یک پیراهنی!
|
|
|
|
|
وقتی کسی دردِ درونت را نمی فهمد
|
|
|
|
|
برای کشتنِ من، این همه ترفند لازم نیست
|
|
|
|
|
من دخترِ حوّایم امّا حق ندارم
در زندگی عاشق شوم، باید بمیرم!
|
|
|
|
|
یک قلم دارم و یک دفتر و یک عالمه شعر
و چه خوب است اگر، با تو معاشر باشم!
|
|
|
|
|
شبی ای کاش بر بالینِ من بیدار بنشینی
که چون خوابِ سحر بر چشمِ بیدارم شوی، شاید
|
|
|
|
|
پای دلت، وقتی قلم شد، تازه می فهمی
باید به وقتِ شاعری، دستت قلم باشد
|
|
|
|
|
غرق در تاریکیِ یک مشت رویای محال
روشنای بخت و اقبالِ کسی باشم که نیست
|
|
|
|
|
نکند که سوزِ هجرش، بزند شراره بر جان
ز دو دیده خون و آتش، نکند ببارم امشب؟
|
|
|
|
|
به موجِ سرکشِ دریاست، موی تو مانند
برای شب زدگان مثلِ صبحِ فردایی
|
|
|
|
|
پر از آوازِ حزن انگیز و سردِ سازِ تنهایی
|
|
|
مجموع ۱۷۵ پست فعال در ۳ صفحه |