شعرناب

به وقتِ گرینویچ

ساعتِ قرارشان به وقتِ سـاعتِ عاشـقی بود. جوانی‌ و خامی نگذاشته بود حساب کنند اختلافِ میان ساعت‌هاشان را. یکی تهران، یکی گرینویچ. هیچ عاشقی ساعـتِ خود را به وقتِ گرینویچ تنظیم نمی­کند. از دید و بازدیدهای عید و لبخندهای زور زورکی‌اش که به فضای داخلِ خـانه وزید. کنارِ میزِ تلفن نیم‌خیز روی صندلیِ راحتی، ناراحت نشست منتظر. نگاش به زنگوله‌شکلِ آویز به تلفن دوخته. ساعـتش یکی دوباری چرخید. عکس‌هاش را درآورد یکی‌یکی بینِ‌شان را ورق زد. روحش با هر عکس‌خاطره، ورق خورد و ورق‌ورق شد.
تلفن را برداشت شاید طفلی زنگ خورده باشد و صداش لابه‌لای صـدای خنده‌های بلندِ دخترک تویِ صفحـاتِ خاطره‌ها شنیده نشده باشد. بوقِ ممتد، یادش را که در روتینِ زندگیِ روزمره غرق بود، غرق‌تر کرد.
- الـو؟ الـو؟ صدات خوب واضح نمی­رسد یا پشتِ تلفن عینـِهو خل‌ها داری نگام می­کنی باز؟! گفت: "هــا! هیچ افتضاحی برای مرد تلـخ‌تر از شناخته‌شدنِ شکلِ عاشـقی‌ها و دل‌بردن‌هـاش نیست! طولانی بود مدتِ سفرت. دلـم تنگ‌ت شده. بنشین یک‌جا پشتِ تلفن، زل بزنم توی عسلِ چشم­هات و پیچِ موهات بازی‌بازی کنند با صاف و زلالِ دل و دین و ایمان و روانم! خب؟" نشست پشتِ تلفن اجازه داد چشم‌ها و موهاش بروند در همان سکوتِ پرحرف، مثلِ جراحیِ قلبِ بازِ بدونِ بیهوشی، کارِ مرد را یکسره کنند. ساده ترین دلبریِ جهان.
بوقِ ممتد قطع شد. زنگِ خانه به صدا زدن افتاد. اشک‌ها تلفن را سر جاش برگرداندند. مرد خودش را روی دستهٔ تلفن جاگذاشت. بلند شد. رفت به مهمان‌ها رسید. لبخند زد بهشان.
نوید خوشنام دوشنبه 2 فروردین 95


0