شعرناب

فراموشی

به یاد داری؟!
.
.
قرارمان فصل فرار پرستوها از شهر آهن قراضه ها بود.
می خواستیم با دست هایمان آشیانه ای بسازیم از جنس امید، خانه ای سبز با سقفی آبی و ستون هایی سپید.
خواستیم تا خواستنی های هم باشیم و دلواپسی هایمان را با نگاهی به نگاهِ یکدیگر به دست فراموشی دهیم.
اما هرچه که پیش رفتیم از هم جا ماندیم..
قدم هایمان ممتد بود اما نه در امتداد یکدیگر!
و امروز در وسعت خاطراتمان دست و پا می زنیم..
از تو چه پنهان، من به خودیِ خود از این می ترسم که پیش از خود و بیش تر از خود تو را در غرقابه ی خاطراتمان غرق کرده باشم!
غمت نباشد..
هنوز هم حباب از گلویم بیرون می آید اما روزهایم خراب، شب هایم خالی از خواب، زندگی ام مدفنی از آب و متعفن از سراب است.
ای کاش که حالت خوب باشد اما نه به خوبیِ احوال من!
نمی دانم که چه شد؟!
شاید با فراموشی آشنا نبودیم..
آنقدر فراموش نکردیم..
تــــــا، فراموش شدیم.


0