شعرناب

وقت رفتن

از این زندگی آنقدر خسته ام که برای از دست دادن فقط تاریخ وفاتم را کم دارم ..
این روزها هیچ شوقی برای ماندن ندارم و آرزو میکنم یک شب که ماه کامل باشدو ستارگان در آسمان شهر چشمک میزنند راحت بخوابم و هیچوقت بیدار نشوم .. واسه اینکه نویسنده و شاعر بشم و دردهای مردم و زمزمه های دلتنگی آدمها را بنویسم به خیلی چیزا پشت پا زدم و به زندگی باختم ..در برف های زمستان زندگیم خیلی وقت ها لیز خوردم و بارها زیر باران روزگار خیس رنجهایم شدم .. سیر نوشتم و گرسنه خوابیدم .. پر از غم بودم و شاد نوشتم .. توی روزهای شاد بخاطر تقاضا و یا دیدن دل شکسته ای از غم تنهایی و رنج انتظار نوشتم و لحظات تلخی را سپری کردم ..هر وقت تو شهر و میان مردم واجتماع با چشم باز گشتم با دیدن گوشه هایی از رنج مردم ومشکلات زندگی پر از حرف شدم و آنها را تبدیل به قصه وشعر کردم تا بعضی آدمها و دل ها بلرزند و تلنگر بخورند .. قلم آبرو و ارزش داره و حرمت آن به نوشتن حقیقت های تلخ وشیرین است .. سخته با نوشته ها واشعارت به خیلی ها امید و عشق هدیه بدی ولی خودت زیر باران رنج خیس غم شده باشی .. افسوس این روزهای من مرگ نیست و رفتن .. حسرت من بخاطر سالهایی است که میان آدمک ها و دیوارها و حصار باورهای کهنه زندگیم را حرام کردم .. آنروز که از این خاک سرد رفتم روی قبرم با خطوطی سیاه و شکسته و غمگین بنویسید ..
او که اینک اینجا خاموش خوابیده است
روزگاری برای خیلی ها همه کس بود و
برای خودش هیچکس نبود ..
عبدالله خسروی


0