شعرناب

خوابم نیامد


خوابم نیامد .
رفتم ورفتم تا به پیرزنی رسیدم .
پیرزن پرسید: در تاریکی شب به دنبال چه می گردی؟
جواب دادم: به دنبال خوابم ، امشب خوابم نیامد!
پیرزن گفت: برایت لالایی می خوانم ،خوابت تا صدای لالایی را بشنود می آید .
لا لا لایی لا لا لایی لا لا لایی لایی...لای...لا...ل...آ...خور پف خور پف
به راهم ادامه دادم تا به پیرمردی رسیدم.
آنچه پیرزن پرسیده بود پیرمرد نیز پرسید وآن جوابی را که به پیرزن داده بودم به او نیز دادم.
پیرمرد گفت : برایت قصه می گویم قصه ام تمام نشده خوابت می آید.
قصه تمام شد ، خواب او آمد ولی خواب من نیامد.
به راهم ادمه دادم تا به ارازل و اوباش رسیدم .
آنها می دانستند که من به دنبال خوابم می گردم . همگی به کابوسی که در دل غاری نشسته بود اشاره کردند و گفتند : خوابت آنجاست !
کابوس بلند شد و به سمت من آمد.
فرار کردم و فریاد زدم : این خواب من نیست ، خواب من خوش بود .
کابوس با دندانها و چشمانی براق به دنبالم می دوید.
دویدم ومی دوید، دویدم ومی دوید، ناگهان زیر پایم خالی شد واز پرتگاهی ..............
از تختم سقوط و تشکم را روی بام پهن کردم!!!


0