شعرناب

خاطرات با دلتنگیهای بزرگ

دلم روزنه ای رو به آفتاب از پنجره کوچک دالان قدیمی خانه مادر بزرگ می خواهد. ودوست دارم نگاه کنم ببینم به همان زمان برگشته ام و با شعف بسیار در ایوان پدر بزرگم که منتظر مان نشسته و با لبخندی عمیق به پیشوازمان می آید و پله های سیمانی قدیمی که مادر بزرگ می ترسید موقع بالا رفتن نیفتیم. درخت ( به ) که درون حیاط خود نمایی می کرد و چقدر دوستش داشتم و موقع پاییز وقتی شکوفه می داد از بوی خوش آن مست می شدیم. بله مادر بزرگ و پدر بزرگ خیلی خیلی خوبم دلم نه تنها برای خودتان که برای حتی ذره ای از گچ و سیمان بکار رفته آن خانه قدیمی تنگ شده است. به جایش آپارتمان مجللی ساخته اند . و شلاقش به خاطراتمان چنان می خورد که هر بار از آنجا عبور می کنیم به یاد شما و خانه پر از صفا و صمیمیتتان بی مهابا اشک در چشمانمان حلقه می زند و جلوی ریختنش را نمی توان گرفت. دلتنگیمان به وسعت آسمان روز به روز بزرگتر می شود. ای کاش می شد دوباره حتی از همان روزنه کوچک دالان به همراه پرتو نور خورشید به داخل خانه شما سفری داشته باشم. ای کاش....


0