شعرناب

افسانه ...


عذر می خواهم که وقت تان را برای این مقدمه کوتاه می گیرم.
این چکیده یک داستان کوتاه است که اسم آن از قهرمان زن داستان گرفته شده و اولین تجربه بنده بود زمانی که 21 سال بیشتر نداشتم ، توی یک دفتر نوشته بودم و همانطور تا الان مانده بود. اگر چه ممکن است به طور کامل عناصر اصلی داستان نویسی در آن رعایت نشده باشد.
در آن زمان با شعر هم آشنا بودم ولی نه با سرودن ! اصلأ قرارنبود شعر بنویسم ، دوست داشتم دردها و دلتنگی های مردم اجتماع را در قالب داستان کوتاه بیان کنم . در سال 56 بود که دلنوشته نویسی را شروع کردم ، هیچگاه نوشته های ام را شعر به حساب نمی آوردم و هنوز هم نمی آورم. از این که با خواندن این قصه ممکن است خاطرتان مکدر شود ، پیشاپیش پوزش می طلبم و این که چرا یاد نگرفته ام عاشقانه بنویسم ؟
مرد با پیژامه راه راه و زیر پوش رکابی دراز کشیده بود وسط اتاق ، هُرم گرما از میان پنجره های باز ، خودش را می ریخت توی فضا.تنها هنر پنکه سقفی که به قلاب سقف محکم شده بود، فقط گرمای اتاق را جابجا می کرد. مرد نم عرق را روی صورت و بدن اش حس می کرد :
این هوا کی می خواد خنک بشه ، خدا می دونه !
بااین که خانه قدیمی بود و زیر زمین داشت ولی زیر زمین قابل استفاده برای تابستان ها نبود.
زن چهل و پنج ساله بود، یک پیراهن نخی گُلدارآستین کوتاه که تا زیر زانوهای اش می رسید به تن داشت . روی یک مبل کهنه نشسته بود و میل کاموا بافی روی انگشتان اش می چرخید . زن گرما را بیشتر حس می کرد ، کمی چاق بود ، بطوری که انگشتان دست اش که با میل ها حرکت می کرد ، چربی های زیر بازوهای اش می لرزید .
یک گربه نرسفید توی اتاق ولوبود . بعضی موقع ها می آمد پهلوی اش را می کشید به ساق های زن ، مثل این که می خواست خودش را برای او لوس کند . مرد چندشش می شد ، ولی چیزی نمی گفت . بچه دار نمی شدند، هرچی هم دکتر و دوا کرده بودند فایده نداشت . تنها مونس زن درتنهایی اش همین گربه بود و میل های کاموا بافی. دو تا فاخته بالای ستون ایوان حیاط لانه داشتند ، آن ها هم توی این گرما پناه برده بودند زیر سایه ایوان و نوک های شان را فرو می کردند توی پرهای شان و حشرات روی پوست شان را می گرفتند. دو کلاغ روی سپیدار وسط باغچه ، روی بلندترین شاخه ، کنار آشیانه شان نشسته بودند، بعضی مواقع قار قاری به گوش می رسید ، شاید داشتند با هم درد دل می کردند!
گنجشگ ها لای شاخه های درخت انار، سر و صدای شان بلند بود ، داغی هوا هر جنبنده ای را کلافه می کرد .
حوض سنگی وسط حیاط که تا نصفه آب داشت دیواره هایش جلبک زده بود، سه ماهی قرمز خالدار ، خودشان را چسبانده بودند ته آب ، مثل این که گرمای آب آن ها را هم کشانده بود کف حوض ، فقط باله های شان آرام تکان می خورد . خورشید بی رحمانه از آسمان آتش می ریخت روی زمین . یک تلمبه آب سرش روی حوض خم بود ، اگرکسی می خواست دسته اش را بگیرد ، از داغی ، دست اش را می کشید عقب ، کنار تلمبه یک لوله فلزی که یک والوبرنجی به آن محکم شده بود ، سرک کشیده بود توی حوض .
مرد کارمند جزء اداره دارایی بود . توی بایگانی کار می کرد . بعضی وقت ها که پرونده ای قدیمی را از او می خواستند ، کلاسور را که از توی قفسه های فلزی بر می داشت ، خاک روی آن می نشست کف دست اش ، حس اش می کرد . اتاق های ساختمان اداره خنک تر بود ، چندتا کولر آبی که خرخرشون به گوش می رسید ، فضای اتاق ها را خنک می کرد .
تابستان ها مرد دل اش می خواست تا عصر که هوا کمی خنک می شد بماند توی اداره . ساعت دو بعدازظهر که تعطیل می شد ، با دوچرخه اش نیم ساعتی زیرِ حرارت خورشید باید رکاب می زد تا برسد به منزل اش !
یک صندوق چوبی جای یخ هم گوشه زیر زمین بود که مرد هر روز سر راهش نیم قالب یخ می گرفت ، می پیچید لای یک تکه گونی ، می بست ترک دوچرخه . زن اش مواد غذایی را توی همان صندوق چوبی می گذاشت کنار یخ !
مرد چهل و دو سال اش بود که با " افسانه " ازدواج کرد ، افسانه چند سالی شوهر داشت ولی چون حامله نمی شد ، شوهرش خواست زن دوم را بگیرد او قبول نکرد ، طلاق گرفت و حالا با مردی که او هم بچه اش نمی شد ، داشتند زیر یک سقف زندگی می کردند . زن چند بار به شوهرش گفته بود که یک دختر بچه از پرورشگاه بیاورند ، اما مرد قبول نمی کرد :
-هیچ بچه ای فرزند خود آدم نمیشه !
هوای دم کرده مرداد ماه امان مرد را بریده بود . بلند شد پارچ آب را برداشت ، رفت توی حیاط طرف زیر زمین ، از توی یخدان یک تکه یخ انداخت توی پارچ .
هرهفته شب های جمعه می رفتند شاه عبدالعظیم زیارت ! زن نذر داشت یک اسکناس ده تومانی می انداخت توی ضریح آهنی ، دل اش خوش بود که شاید این ده تومانی ها افاقه کند و معجزه ای صورت بگیرد و بچه دار شود ! اما هیچ وقت هم معجزه ای نمی شد !
مرد رفت از توی دبه کنار آشپزخانه آب را ریخت روی یخ ، با انگشت یخ را توی پارچ آب به گردش در آورد ، نصف آب را خالی کرد توی شکم اش !
آب چاه آلوده بود ، قابل خوردن نبود . هر دو روز یکبار از آب فروش دوره گردی که یک تانکر پانصد لیتری روی یک گاری گذاشته بود و توسط دو قاطر کشیده می شد ، یک تومان می داد و بیست لیتری را پر می کرد .
عصرها نزدیک غروب که آفتاب خودش را می کشید نوک دیوار حیاط ، مرد با یک کاسه فلزی لب حوض می نشست و آب را می پاشید روی کف حیاط که با آجر فرش شده بود. اگر نسیمی نمی وزید بخار آب را روی بدن حس می کردی ، آجرهای داغ ، سریع آب را می کشیدند به خود!
آفتاب که آخرین حضور خود را از نوک دیوارها بر می داشت ، زن حصیری را که کناری لوله بود ، پهن می کرد کف ایوان و یک پتو هم می انداخت روی آن و کبریت را می کشید به فتیله ی سماور نفتی ، منتظر می شد که آب جوش بیاید تا بریزد توی قوری و بگذارد بالای سماور .
یک سالی می شد که حوض را با پمپ برقی که از چاه آب می کشید ، پُر می کردند . ولی تلمبه دستی هنوز کنار حوض جا خوش کرده بود ، مثل این که او هم یکی از موجودات جدانشدنی این خانه بود !
مرد تابستان ها هر پانزده روز یک بار می رفت داخل حوض می ایستاد و با یک سطل فلزی آب را می ریخت توی باغچه کنار حوض .
مرد می آمد لم می داد به یک پشتی که زن اش گذاشته بود روی پتو توی ایوان، رادیوی لامپی ساخت آلمان را روشن می کرد و سرش را می برد توی روزنامه ، هر روز عصرها کارش همین بود که یک ساعتی مطالب روزنامه را بخواند و به رادیو گوش دهد ، حرف زیادی نبود که بزنند ، چای که دم می کشید ، زن استکان چای را می گذاشت جلوی مرد . اکثر روزها و بخصوص تابستان ها زندگی به همین گونه تکرار می شد !
مرد به هیچ عنوان راضی نمی شد از پرورشگاه بچه ای بیاورد . یک سالی می شد زن از تنهایی دچار افسردگی شده بود، دل اش بچه می خواست ، حتی اگر بچه خودش نباشد ، از فکر و خیال شب ها توی خواب کابوس می دید. مدتی بود که می رفت دکتر اعصاب و دارو مصرف می کرد ولی داروها اثری نداشت که هیچ ، روز به روز هم وضع روحی اش بدتر می شد ، این اواخر روزی چهار قرص و کپسول مختلف اعصاب مصرف می کرد ، دیگر مالیخولیایی شده بود . یکبار که گربه خودش را مالید به ساق های او ، چنان با لگد به پهلوی گربه زد که محکم خورد به دیواره اتاق و دیگر بلند نشد !
مرد نگران شد ، زن دیگر در مورد آوردن بچه با شوهرش صحبت نمی کرد . به شاه عبدالعظیم هم نمی رفت ، مثل این که مسخ شده بود.
امروز هم یکی از روزهای گرم مرداد ماه بود ، مرد وقتی رفت اداره ، مقداری با خودش خلوت کرد ، دید دارد زن اش از دست می رود ، حق با زن اش بود ، نبود بچه زندگی را برای افسانه به کابوسی بدل کرده بود ، خودش هم ازاین یک نواختی خسته شده بود، تصمیم گرفت وقتی امروز رفت منزل ، موافقت خود را برای آوردن یک ختر از پرورشگاه با زن اش در میان بگذارد .
امروز انگار از آسمان داشت آتش می بارید ! مرد وارد حیاط خانه که شد ، طبق معمول هر روز از توی حیاط زن اش را صدا کرد :
-افسانه ، افسانه ، بیا این یخ را بزار توی یخدان ، داره آب میشه !
اما بر خلاف هر روز افسانه نیامد ، خودش یخ را برد گذاشت توی یخدان ، همین طور که وارد اتاق می شد ، بلند بلند گفت :
-بیا امروز یک خبر خوش برای ات ...
وارد اتاق که شد ، پاهای اش چسبید به زمین و حرف توی دهان اش ماسید ، افسانه خودش را از قلاب پنکه سقفی که دیگر نمی چرخید ، حلق آویز کرده بود ...!
تمام
اصفهان – تابستان 1345


0