شعرناب

داستان کوتاه


طبق معمول هر سال آ ش نذری به پا بود عمه سکینه خاله رقیه دائی عزت یعنی خانواده کور وکچلا ریخته بودن تو خونمون وهر کی هم یهظرف بزرگتر از خودش آورده بود ننه زینت هم بالا سر آش وایستاده بود و تند وتند لب می جنبوند وبرای دخترا و پسرای دم بخت فامیل آئین همسر یابی به روش اسلامی رو اجرا میکرد که یه دفعه صدای بابا رضا از داخل خونه شنیده شد که میگفت یه قابلمه آش برای مهندس احمدی بذارید کنار (قرار بود که دادشم در شرکت مهندس استخدام بشه )در همون حال خاله رقیه شورت شسته شده بچش و آورد و رو طناب آویزون کرد مادرم برای اینکه روی آش برای تزئین سفت بشهظرف آش رو گوشه حیاط گذاشت که بچه ها روش نیفتن همسایه ها پشت در وایستاده بودن و از اونطرف هم باد وبارون داشت شروع میشد که مادرم یادش افتاد وای آش مهندس رو تزئین نکرده وهمه دور آش جمع شدند و سلیقه های مختلف ارائه میشد آخه اون آش آمال وآرزوهای ما بود و ما برای هر نخودش برنامه ریزی کرده بودیم بلاخره کار تموم شد وبابا رضابا هزار سلام وصلوات راهی خونه ی مهندس شد وقتی برگشت همگی مشغول شام خوردن شدیم وصدای شوخی وخنده قطع نمیشد که یک دفعه صدای زنگ تلفن بلند شد مهندس بود بابا رضا برای اینکه جلوی دائی عزت قیافه بگیره تلفن رو زد روآیفون مهندس کلی تشکر کرد و گفت آش خیلی خوشمزه ای بود استفاده کردیم ولی شورتش به ما نمی خوردهمه با تعجب به هم نگاه می کردند که یک دفعه خاله روقیه دوئید توی حیاط و گفت وای خدای من شورت بچه رو طناب نیست
نویسنده : شب افرو


0