شعرناب

بآید معآف شود طفلک. .


بیرون کشیده ام این دل رآ از سینه
تحمل ندآرد بیش از پمپآژ خون وظیفه ای بر عهده اش بآشد
بآید معآف شود طفلک. . .
من-به-قربانت
نگرآن شب هآی بی خوآبی و بد خوآبی ام نبآش
تسکین دهنده هآی شیمیآیی جآی دلگرمی هآیت رآ برآیم خوب پر می کنند..خوب.
هر روز که بیدآر می شوم یآ یکی از برگ های گلدآن روی خاک افتآده،
یآ یکی از مآهی هآ روی سنگ هآی کف تنگ،
+خدآیا چقدر صبوری، من طآقتم طآق شده
پس کی من رآ هم نقش زمین می کنی؟!!
داستان زندگییم را همچون کتابی بدان درقالب رمانی تلخ..
وشاید هم برای نگاه تو ..یک طنز وسرگرم کننده
.... نمیدانم
میبینی.. صفحه سالهای کودکیم سفید است..
وتو نیز مثل من به سرعت میگذری پاک پاکست....
پس ورق بزن ..تا روزهای لذت بخش جوانیم را با لبخند خوب بنگری
بخوان از این مرد رویایی ..ازاین طرد شده روزگارش ..
از این بی مهری های نزدیکانش...از این تنهایی های نا تمامش...
ازاین سایه های شوم دنباله دارش... ازاین ترسهای بی وقفه اش ..
از این دلتنگی های شبانه اش....
واز این عاشقی که دلش را قربانی نگاهی میکند تا... شاید
اهسته بخوان فریادهای سکوتم را........
بخوان ولذت ببر..ازصفحه های روزگار جوانی که فقط.. چهره اش جوان بود
از جوانی که خود رادر این شهر گم کرده است
و سالهاست دنبال فانوسی میگردد برای روشنایی روزهای تاریکش.
اری شخصیت اول و اخر این داستان خود منم .....طاها
راستی یادتان باشد داستان این کتاب نه جلدی برای ادامه دارد ونه تکرار..
اما کلمه ای زیبا با حروف بزرگ در صفحه اخرش به تمام این داستان معنا میدهد.
پـــــــایـــــــان


0