شعرناب

تو برو کفن بخر !


تو برو کفن بخر
!
خاطره این بار از سفرم به خانه خدا
ست
که تاکنون دوبار سعادت زیارت خانه
خدا راداشته ام
در سفر دومم به کشور سعودی در شهر مکه
بدلیل اینکه من تنها بودم مرا با پیرزنی
هم اتاق کردند البته اتاق که نه
،سوئیتی بسیار شیک وتمیز نصیبمان شد
پیرزنی بود اهل یکی از شهرستانهای
کوچک فارس ،
که بسیار صعیف ولاغر وتقریبا بیمار
بود وباید مرتب اورا یدک می کشیدم
واز آنجایی که من عاشق سفرم ودر
مسافرت نمیتوانم یک جا بند شوم ومرتبا
دلم میخواهد به همه جا سرک بکشم(فضول
نیستما)ودیدنی هارا ببینم
امّا این پیرزن را همچون وزنه وزنجیری
به پایم بستند
از طرفی دلم برایش می سوخت هرچه باشد
سفرزیارتی بود
بماند که باید برایش خرید می کردم و
ای داد وبیداد !
وباید مرتب ریال ایرانی را به ریال
سعودی برایش محاسبه می کردم
اما گاهی هم گریزی میزدم و او تا خواب
بود برای سیاحت وزیارت
وصد البته خرید کردن جیم می شدم
در همان چند روزی که مکه بودیم چون
هتل ما فاصله کمی تا بازار ابوسفیان داشت
این حاج خانم گویا خودشان قدم رنجه
فرموده بودند وبه بازار رفته بودند
واز پارچه ایی که برنگ سرمه ایی بود
خوششان آمده بود
وقصد خرید آنرا برای دختر وعروسش
کرده بود
و مغازه دار هم که اهل افغانستان بود
گویا پارچه را به ایشان نفروخته بود
وگفته بود تو چه به پارچه لباس شب
!
وکفن آورده بود وگفته بوداین لباس
مناسب توست !
هنگامی که به هتل آمدم پیرزن بیچاره
گریه می کرد وبمن میگفت مرا تنها گذاشتی
واین فروشنده بجای پارچه برایم کفن
آورده !
واز من خواست تابهمراهش بروم هم برای
اعتراض وهم برای خریدن پارچه لباسی ،
فردا قبل از رفتن به زیارت کعبه ،به
سراغ مرد افغان فروشنده پارچه رفتیم
ومعترض شدم که این چه لحن برخورد با
این بنده خدا بوده تو پولت را می شناسی
دیگر به تو ارتباطی ندارد که لباس شب
باشد یا کفن !
فروشنده کمی شرمنده شد وخلاصه با سلام
وصلوات پارچه لباسی را خریدیم
وهم چنین دو دست کفن فرد اعلا برای
پیرزن هم اتاقی ام ، وحالا از\" پیرزن خانم\" او اصرار
که توهم کفن بخر ، گفتم من کفن
نمیخوام هروقت مُردم بالاخره پارچه ایی
پیدا میشه برای کفنم
!
واما حکایت من با این هم اتاقی عزیز
بسیار جالب بود که از گفتن بقیه
بدلائل اصول بهداشتی معذورم
اگر زنده هست خدا سلامتی به او عطا
کند واگر هم به رحمت خدا رفته
خدای اورا قرین رحمت خود قرار دهد


0