شعرناب

روز واقعه


اول صبح است،اتفاق خاصي نيافتاده،خبر بدي نشنيده ام،اما بغض دارم،گلويم درد مي كند و حال و هواي چشمانم باراني است.روز عجيبي است،متفاوت تر از ديگر روزهاي سال ...
كتاني هايم را مي پوشم و از خانه بيرون مي زنم،اطرافم را پر از آدم هايي مي بينم كه شتابان به سمت يك مقصد روانه اند،گام هايم را بلندتر و با شتاب بيشتري بر مي دارم كه مبادا يك وقت دير برسم.انگار همه دعوتند به يك مهماني،اما نه،تيپ و قيافه و حال و هواي مردم و شهر به مهماني نمي خورد،خدايا امروز چه روزي است ؟ چندم است ؟
كوچه ها را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذارم و از انبوه مردم سبقت مي گيرم،در طول مسير تقويم ماه جاري را در ذهنم مرور مي كنم و مي رسم به يك روز، روز واقعه ...
ناگهان مي ايستم،ترديد دارم،بروم يا نه،مثل صاعقه اي اين سوال به ذهنم خطور مي كند كه : مگر من اهل كوفه هستم كه برگردم ؟ نه ... هرگز ... مردم شهر مرا به غيرتشان مي شناسند،مگر مي شود كه نروم ؟
مصمم تر و با اراده و با گام هاي استوار و محكم به سمت ميداني مي روم كه در آن جمعيت عظيمي مشتاقانه منتظرند،اما منتظر چه ؟
گوشه اي از ميدان لابه لاي انبوه مردم مي ايستم و به دنبال جوابم مي گردم،غرق مي شوم در كلاف سر در گم افكارم و فكر مي كنم كه اين همه پرچم و علم و بيرق براي چيست ؟ چرا بعد از گذشت اين همه سال باز هم مردم مشتاقانه به در خانه ي كسي مي آيند كه مي گويند كشتي نجات و هدايت است ؟ واقعا چرا ؟
جوابي پيدا نمي كنم جز سه حرف : عين ... شين ... قاف
ناگهان تلاطم جمعيت من را به خودم مي آورد،نگاه هاي خيره ي مردم به ابتداي كوچه اي مرا ذوق زده مي كند كه ببينم چيست دليل اين همه اشتياق ...
روح مقدسي بر سر دستان جمعي عاشق و دل باخته با عزت و هزار آبرو به ميدان مي آيد و مي تركاند بغض گلوگير چندين ساله ي اين اهالي را ...
بوي گلاب و اسفند و عود فضا را پر مي كند،دهان ها به ذكر صلوات معطر مي شود و همچنان چشم ها خيس ... آري امروز روز واقعه است،امروز عاشورا و كربلا همين جاست،همين ميدان اعتمادي خودمان ...
فضاي عجيبي است،نمي دانم چه بگويم،قلمم ياري ام نمي كند،بايد باشي تا لمس كني اين همه احساس را ... از يك طرف صداي طبل و دهل و سنج،از يك طرف صداي حسين حسين خيل جمعيت و از سويي ديگر سكوت ملكوتي امامزاده عبدالله ...
بايد باشي،بايد باشي تا پي ببري به عمق ارادت اين مردم،به بزرگي اين روز و عظمت حسين بن علي ...
براي تو مي گويم،تويي كه نبودي،تويي كه نديدي اين همه عشق را،به تو مي گويم اهالي اينجا از كوچك و بزرگ و پير و جوان و زن و مرد حداقل سالي يك بار بي دغدغه و صادقانه عاشق مي شوند و عشقشان را بروز مي دهند،امروز روز عاشقي است،روز واقعه،اينجا ابوزيدآباد است،شهري در دل كوير،جايي كه خصلت مردمانش هميشه اين بوده كه پشتشان از آفتاب و دلشان به خدا گرم است ...
دوست من،اگر عمري باقي باشد از همين الان دعوتي به روز واقعه ي در پيش به صرف عشق ...
مكان : ميدان اعتمادي
" و من الله توفيق "
سجاد صادقي-28 آبان ماه 92


0