شعرناب

حاجی خانوم

به یک باره برای نصب لوله بخاری صدایم کردند .
خانه ی قدیمی وزیبایشان پر از مهر مادر نازنینشان بود .
جایی که صورت نورانی اش ،پیشانیِ پینه بسته اش را هویدا می‌کرد و دل هر میهمانی را میلرزاند.
مادری مهربان و شیرین زبان،که بیماری اندکی خنده را از لبانش ربوده بود .
دخترش کمی نزدیک من شدو گفت ،مادرم آلزایمر دارد و کسی را نمی‌شناسد. اگر نامتان را پرسید، بگویید حسین !
مدام نام مرا میپرسید و سخن می‌گفت،
برای اینکه شناختی از من نداشت ،به ناچار خود را حسین نامیدم.
حاجی خانم .منو نمی‌شناسید؟
حسینم دیگه .پسر همسایتون !
گویی نام حسین در هر زمانی تسکین تمام اندوه های آدمی‌ست
زمان زیادی آنجا نبودم که کارم به اتمآم رسیدو به نوشیدن فنجانی چای ،دعوتم کردند .
چون مجال کافی نداشتم خداحافظی کرده و خانه را ترک نمودم .نام مادر قصه را ندانستم .اما حقیقتی محض در چشمانش نهفته بود .
به مهر سخن می‌گفت و با عشق با میهمانش حرف می‌زد.
یاد آن ایام که پیش مادر بزرگمان بودم را زنده کرده بود .گاهی اوقات زندگی تلنگر احساس بر منطق است.
آنجا که آدمی برای زیستن احساس را جایگزین منطق می‌کند .و با تمام وجود دلبستگی هایش را به رخ می‌کشد
امروز با تمام توان،جنگیدن در میان دلهره ها را دیدم .دلهره ی دختری برای مادر،مادری برای میهمان و خانه ای دلتنگ ،برای شادمانی های هر دو
یادداشت هایی از یک آدم معمولی
شهرام بذلی


0