شعرناب

دایی سیروس

دایی سیروس در چشمم
خوش قیافه ترین و خوشتیپ ترین مرد دنیا بودو من دلم میخواست من عین دایی ام باشم .
هر جا میرفتیم همه از دایی ام تعریف می کردند
و خانم ها همه عاشقش می شدند.
مادربزرگم به دایی ام میگفت :
این ور و اون ور که میری بعدش بگو من برات ی ذره اسفند دودکنم که چشمت نکنند‌و بعد برای بقیه با آب و تاب تعریف میکرد ، سیروس هزار تا عاشق داره ....
هرجا سیروسم بره همه عاشق اش میشن...
دایی هم اینجور مواقع با صدای بلند میخندیدو میگفت اونا عاشق من نمیشن من عاشق اونا میشم"
دلم می خواست مثل دایی ام هرجا می روم همه عاشقم بشوند و من هم عاشق همه بشوم.
لباس پوشیدن دایی ام را هم خیلی دوست داشتم ،
پوتین چرمی می پوشید با شلوار جین راسته و پیراهن های شاد چهارخانه ی درشت و اورکت آمریکایی سبز‌و یک کلاه کشی هم میکشید روی سرش.
بین کلاه های مختلفش یک کلاه کشی زرشکی داشت که من بیشتر ازهمه ی کلاه هایش دوست داشتم.
وقتی آن کلاه را سرش میگذاشت موهای سیاهش ازدو طرف بیرون میزد و وقتی قاه قاه از ته دل می خندید ترکیب آن صورت خشن با سیبیل های پُر پشت و خنده ها ی از ته دل و کلاه زرشکی هرچند که به ظاهر متضاد می آمداما هماهنگ ترین و دلنشین ترین تصویر را برای من می ساخت‌و به خودم میگفتم مرد یعنی این.
یکبار که دایی ام آمده بود خانه ی ما ‌وقتی کلاهش را از سرش برداشت گفتم : این کلاه را میدین به من؟
دایی ام با تعجب گفت: اینو !؟؟
گفتم: بله
گفت: برات بزرگ نیست؟
گفتم : نه
گفت: مال تو"
کلاه را در دستم گرفتم.
انگار خدا دنیا را به من داده بود.
می دانستم وقتی کلاه را روی سرم بکشم چقدر جذاب می شوم.
کلاه را روی سرم گذاشتم و به مادرم گفتم من میروم توی کوچه"
میخواستم دخترهای همسایه من را با کلاهم ببینندو عاشقم شوند.
مادرم گفت:
این کلاه چیه؟ برش دار زشته ...
گفتم نه خوبه و رفتم.
دخترهای همسایه عصرها جلوی خانه یکی از دخترها جمع می شدند
و حرف می زدند.
سوار بر دوچرخه ام از جلوی شان رد شدم ، غرق صحبت بودندو نگاهم نمی کردند.
اگر من را با کلاهم
می دیدند، دیگر
نمی توانستندبه این راحتی حرف بزنند و همه حواس شان می آمد طرف من . چند بار دیگر سرتا ته کوچه را رفتم و برگشتم.
دخترها دیدندم ولی مثل همیشه هیچ واکنشی نداشتند.
انگار نه انگار.
دفعه ی آخری که رد شدم صدای فریده را شنیدم که گفت :
مثل حاجی فیروز کلاه قرمز گذاشته سرش"
ملیحه گفت:
میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر"
برگشتم خانه ، کلاه برای من بزرگ بود و
سیبیل های کم پشت و تازه در آمده ام با موهای کوتاه چتری و آن کلاه زرشکی رنگ واقعا منو شبیه میمون زشتی کرده بودکه ادا اطوارش زیاد است.
دیگر کلاه را سرم نگذاشتم...
چندسال پیش یک شب سردتازه از حمام آمده بودم و میخواستم با برادرم بیرون بروم موهایم خیس بود در کمدرا که باز کردم کلاه کشی را دیدم وکشیدم روی سرم، حالا من هم موهایم بلند بود و
سبیل های پُر پُشتی داشتم از اطاق که آمدم بیرون پسر خواهرم گفت این کلاه چیه سرت کذاشتی دایی"؟
گفتم چشه"؟
گفت قرمزه به درد سن شما نمی خوره.
این برای من خوبه""
برادرم گفت راست میگه عین دلقک های سیرک شدی...
این کلاه که مال سن تو نیست،"
گفتم مگه یادت نیست این کلاه را دایی میذاشت سرش اون موقع هم سن و سال الان من بود دیگه"
برادرگفت "اِ" راست میگیا... این کلاه دایی سیروسه و بلافاصله گفت به اون میومد ولی به تو نمیاد"
گفتم چرا؟
گفت " خب آدم با آدم فرق داره تو که دایی سیروس نیستی"
تو آیینه به خودم نگاه کردم راست می گفت من شبیه سیروس نبودم"
کلاه را از سرم برداشتم
ولی نه آن را دور می اندازم نه کلاه زرشکی را به کسی می دهم.
محمدرضا ذکاوتمند


0