شعرناب

داستانی در قطار ( بداهه ای از نقل قول)

قضاوت
یک روز معلمی از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری ، و صادقانه برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند میشود با بخشیدن عشقش را معنا کرد.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از شادی ها» و وفادار بودن را بهترین راه بیان عشق می دانستند.
خلاصه که هر کس نظر خودش را میگفت تا در آن بین ، دانش آموزی برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، با اجازه از معلم کلاس داستان کوتاهی را برای همه تعریف کرد: یک روز زن و مرد جوانی
به نام خشایار و‌نسرین که یکی دوسال بود باهم دوست بودند با پیشنهاد نسرین برای تفریح و با هم بودن بیشتر به جنگل رفتند.
آن دو از بین درختان و شاخه های سر به فلک کشیده حنگل دست در دست هم به پیش میرفتند گاهی نسرین از خصوصیات خود و علاقه مندی هایش حرف میزد و
خشیار با ذوق و مهربانی گوش میدادو گاهی خشایار برای او سخن میگفت تا رفته رفته به میانه جنگل و به بالای تپّه ای رسیدند
که ناگهان هر دو درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی نسرین و خشایار نمایان شد و به هر دونفرشان خیره شده بود.
آن دو ، وسیله ای هم برای دفاع از خود به همراه نداشتند و دیگر راهی هم برای فرار نبود.
رنگ صورت هر دو نفرشان پریده بود و حتی، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به دور خود میچرخیدو به آنها نگاه میکرد.
در آن لحظه ها خشیار آرام دست نسرین را مه از ترس میلرزید را رها کرد و با نگاهی کوتاه به چهره و چشمهای ، او‌ فریادزنان با تمام توانش به سمت پایین تپه فرار کرد و نسرین را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت او دوید و کمتر از چنددقیقه بعد از بین درختان جنگل صدای ضجه های خشایار در هوا پیچید.
ببر خشایار را تکه تکه کرد و نسرین زنده ماند.
داستان به ابتدای فرارخشایار که رسید دانش آموزان شروع به محکوم کردن و قضاوت خشیارکردند
هر کدام حرفی میزدند... اما دانش آموز راووی پرسید :
آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از دوستش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد به مادرم این بود «عزیزم ، تو بهترین مونس ، وتنها عشق من بودی فرار کن و از خودت مواظبت کن و به بدان لحظه به لحظه عاشقترت بودم تا صدایش قطع شد.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. خشیار یکی از دوستان مهربان پدرم بوده که بعدها با نسرین با پدر من ازدواج میکند در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ عشق اش شد و او را نجات داد.
مادرم راه خشایار را صادقانه ترین و بی ریاترین ترین و مهربانترین راه برای بیان عشق
او به خود میداند‌ و بدون هیچ واهمه و‌قضاوتی همیشه از عشق خشایار می گوید که من هیچ گاه به اندازه عشق و علاقه خشایار به من او را دوست نداشتم و حتی آنروز در ابتدایی که او به قصد فرار دستم را رها کرد در کوتاه ترین زمان قضاوت نادرستش کردم ولی او با فرار هوشمندانه ی خود ثابت کرد من چه اشتباه بزرگی را مرتکب شدم
پایان
قطار یزد تهران
ساعت ۰۰:۰۰
۱۴۰۲/۱۱/۱۳


0