شعرناب

فصل بیست و یک از کتاب من

با همه درد سر ها نامزدی سوگل و صیاد را در ایل علان کردنند سوگل بیش از همیشه شاد و خرم بود سوار اسب که می شد انگار غزالی که صبح از کله بیرون آمده در صحرا روی هوا پرواز می کرد
با صیاد که سر آب می رفتند و روی سنگ کنار آب می نشستند انگار بر تخت شاهی بودند از سِلاوت زیبایی شان اب به رقص می آمد سوگل که لباس سفید و چهار قد
ابی بوسیده بود و کنار صیاد روی سنگ لب آب بود و دست صیاد روی شانه هایش و از شادی بال در آورده بود و عکس شان در آب به زیبایی پری دریایی ّدراب با موج بالا و پایین می شد
پیش چشم سوگل انگار حباب های که با ریختن آب به وجود می آمد انگار دارند برای جشن آنها می رقصند
این شادی از چشم دشمنی زخم خورده دور نبود که در کمین آنها نشسته بود
و آن خاطر خوا روز به روز آتشش تند تر می شد این همه دختر زیبا در ایل را نمی دید فقط چشمش به سوگل بود
دختری که دوست سوگل به نام سریسرا بود آرزو داشت که فرامرز به خواستگار او برود و به جای سوگل به او توجه کند
از سوگل با آنکه دوست بودن حسادت می کرد نمی دانست که عمر خوشبختی سو گل کوتا است
فصل داشت به اتمام می رسید باید آماده ی کوچ باشند صیاد باید به همرا گله با راه
که یک ماه طول می کشید برود و سوگل با مردم ایل همرا بود با خانواده خودش و خانواده صیاد به راه افتادن یک بار دیگر سر آب رفتند و لب آب نشستن انگار از آب
جدا شدن برایشان سخت بود بل اخره باید می رفتن
آنها به گمر سیر رسیدند ولی صیاد باید روز ها گله را بچراند و مقداری از شب را بپیماید صیاد هم چند روز بعد سر آنها به آنها پیوست
همه چیز خوب بود تا دوباره فصل بهار آمد
و ایل به سر حد و چرا گا های بهتر و دشتهای زیبای منتقه ی سرحد می آمدند
قرار بر این بود که مدتی از سال که بگزرد و نوزاده گوسفندان که کمی بزرگتر شدند
بفروش برسانند و عروسی صیاد و سوگل بر پا کنند
باز سوگل بود و صحرا و او چون آهو در صحرا شتابان بود
و صیاد هم که هم کشاورز بود و هم دامداری می کرد سوگل سر آب می رفت و با آب صحبت می کرد و ار خدا طلب عشق و مغفرت و سلامتی می کرد و با ان پری دریایی ذهنش در آب صحبت می کرد از لباس ابی که می پوشید و عکس خود را در آب می دید که زیبا چون پریزاد است لذت می برو فکر می کرد این خودش نبست در آب یک پری دریایی است که او را در بر گرفته است و در آب شناور است
وبا او هم صحبت شده است می دید عشق چقدر زیباست شعر سپید م ای عشق غنچه ی دیدم ای عشق
ای عشق ای معجزه تبیعت
تو بلا ترین معجزه انسانی
در کودک قلب جاری چون آب دریایی
زنده نگه داری جسم جان ای کودک دورونی
تو را دوست دارم تا با منی
این حرفها را برای پری در یایی می زد و پری هم به او با چشمانی زیبا نگاه می کرد در چشمانش دنیایی از عشق و زیبا یی موج می زد
شاخه های تر به نظر سوگل برای آنها سر تکان می دادند و عطر گلهای وحشی سر تا پای سوگل را می بوسیدند در عطر آنها غرق بود
سوگل در این افکار غرق بود نکند این زیبایی ها جای صیاد را بگیرد من به او توجه نکنم من تعلق به او دارم چرا اینها مرا در بر دارند
ادامه دارد
فصل ۲۱ از کتاب من


0