شعرناب

☄️ قند و پند ۵☄️

جک شرکت کوچکی در یکی از ایالتهای امریکا داشت و تعداد محدودی در انجا مشغول بکار بودند،جک همیشه به پرسنل خود رسیدگی میکرد و اوضاع بسیار مناسب بود،تولید و فروش بسیارخوب بود و شرکت از نام و توان خوبی برخوردار بود.
روزی یکی از دوستانش با او تماس گرفت و فردی را جهت کار در شرکت معرفی نمود که داری همسر و پنج فرزند بود و مدتی بیکار و در شرایط سختی روزگار میگذراند.
جک برای اینکه کمکی به آن فرد نیازمند کرده باشد، پذیرفت و به منشی خود کریستی که بانوی زیبا رویی بود سپرد که فردا صبح فردی بنام جیم کارتن میاید و او را به اتاق بنده راهنمایی نمائید.
روز بعد مردی میانسال با لباسی نسبتا کهنه وارد شد، بعد از احوال پرسی ‌و معرفی خود
به اتاق جک راهنمایی شد،جک با خوشرویی و اشتیاق از او پذیرایی نمود و سپس او را به داخل کارگاه تولید هدایت و به جمع معرفی کرد،جیم که خوشحال به نظر می امد از جک تشکر نمود و به منزل رفت و برای همسر خود توضیح داد که کار بسیار مناسب و همکاران خوبی پیدا نموده و حقوقی که پیشنهاد شده بسیار چشمگیر و میتواند مشکلاتشان را بر طرف نماید.
فردا صبح جیم در شرکت با انگیزه و شور وصف ناپذیری کار خود را اغاز نمود،کم کم با همکاران رابطه ی بسیار خوبی برقرار کرد و وقت صرف ناهار همه را میخنداند ،همه او را دوست میداشتند،جک نیز از این موضوع بسیار خرسند بود.
چند ماهی گذشت و رفته رفته جیم بر امور کاری خود مسلط گشت و یکی از بهترین کارکنان شرکت شد،همه از جمله جک از او راضی بودند.
پس از گذر یکسال جیم دیگر آن روحیه و انگیزه را نداشت و به هر بهانه ای کار خود را رها میکرد و در امور اداری سرک میکشید.
سرپرست با جیم چندین با صحبت کرد اما وقتی جواب درستی از او نشنید باجک تمام موضوع را درمیان گذاشت،جک ابتدا جیم را صدا کرد و به او گفت من قصد دارم چند روزی با هزینه ی شرکت، تو و خانواده ات را به مرخصی و سفر بفرستم و این مزد زحمات یکساله و رضایت من میباشد،بگو کجا را در نظر داری تا بلیط و هتل شما را رزرو کنم ،اما در کمال نا باوری جیم خواهش کرد اینکار را نکند و اجازه دهد کنار همکارانش باشد.
زمان گذشت و او رفته رفته بی انگیزه تر و از زیر کار فرار میکرد،جک که دیگر خیلی ناراحت شده بود همواره در فکراخراج او بود، اما از طرفی دلش به حال همسر و فرزندان او میسوخت،تصمیم گرفت حقوقش را افزایش دهد بلکه انگیزه پیدا کند اما فایده ای نداشت .
یکروز جیم هنگامی که جک را در کارگاه دید به او گفت میخواهم با شما صحبت کنم ،جک خوشحال شد با خود فکر میکرد حتما جیم خودش میخواهد استعفا دهد و او این عذاب وجدان را از شانه هایش برمیدارد .
جیم به اتاق جک رفت و مورد استقبال جک قرار گرفت،جیم ابتدا سکوت کرد و جک گفت ببین جیم عزیز، من به تو کار دادم و سعی کردم تماما حمایتت کنم اما تو مدتهاست بی انگیزه و بی حوصله هستی هر کمکی بخواهی من دریغ نخواهم کرد حتی حاضرم باز حقوق تو را افزایش دهم تا دوباره همان جیم سابق را داشته باشم.
جیم نگاهی کرد و سر خود را پایین انداخت و گفت مشکل من این چیزها نیست من از حقوق و دستمزد خود و همچنین شغلم نهایت رضایت را دارم اما....
اما نمیدونم چطور بگویم جک من ...من....
جک گفت راحت باش راحت بگو ...
جیم سکوتی کرد و با بغض گفت من عاشق شده ام، عاشق کریستی( منشی شرکت)،بدون او زندگی برایم معنا ندارد.
جک نگاهی به جیم کرد و گفت ،تو اخراجی!!! جیم کارتن!!! نه بخاطر عاشق شدنت، بخاطر اینکه من بیشتر از آنچه تو نگران خانواده و فرزندانت باشی،نگران انها بودم.
نتیجه اخلاقی: یاد بگیرم بیشتر از دیگران نگران زندگی،موقعیت،شرایط،بدبختی و منجلابی که درونش گیر کرده اند نباشیم،براستی شاید جای آنها همانجاست🙏🙏
✍️مترجم: م.مدهوش🤞


0