شعرناب

☄️ رسم جوانمردی☄️

⭐رسم جوانمردی⭐
روزگاری در تابستان،شخصی سوار بر اسب از بیابانی عبور میکرد که ناگهان انسانی را از دور میبیند که بر زمین افتاده،به نزد وی میرود و او گویی لحظات اخر عمرش را سپری میکرد،اسب را حایل قرار میده تا سایه ایجاد کند به او اب و غذا میدهد و او را تیمار میکند.
چند روزی به همین منوال میگذرد و حال او بهتر و بهتر میشود و کم کم قادر به سخن گفتن میگردد،مرد سوارکار از او علت را جویا میشود و او میگوید : من نیز سواره بودم که راهزنان اسب و غذا و اب مرا به یغما بردند و من پای پیاده در این گرمای سخت به راهم ادامه دادم تا خود را به نقطه ای برسانم و رفته رفته از حال رفتم تا خداوند تو را به سویم فرستاد،بسیار از تو سپاسگزارم و جبران زحماتت را حتما خواهم کرد تو مرا از مرگ نجات دادی.....
مرد سواره گفت مشکلی نیست من دو قرص نان برایم مانده و یک کوزه اب و یک اسب و تا شهر سه روز راه داریم،یک مقدار تو اب بنوش و مقداری من ،یک قرص نان تو بخور و یک قرص من،مقداری تو سواره باش و مقداری من تا به شهر برسیم.
مرد خوشحال و شرمنده قبول کرد و هر دو به راه افتادند ،پاسی نگذشت مرد سواره گفت تو مهمان من هستی به رسم ادب اول تو سوار اسب باش و بعد از تعارف بسیار قبول نمود،همینکه سوار اسب شد نفس بد ذات به سراغش امد و در جهشی شروع به تاختن کرد.
مردی که او را نجات داده بود نگاهش میکرد و او سوار اسب گفت من رفتم که رفتم اب و نان و اسب دارم و به شهر خواهم رسید،مردی که به او کمک کرده بود گفت به شهر رسیدی این داستان را برای کسی بازگو نکن ،مرد پرسید چرا؟
گفت نمیخواهم رسم جوانمردی با شنیدنش ور بی افتد.
👈نگذارید رسم جوانمردی ور بی افتد🙏
✍️قند و پند: م.مدهوش🌟


0