شعرناب

بی سایه

بی سایه از سایه ات جلوتر می رود و در ایستگاه بدون جلب توجه از تو زمان را می پرسد . یک تیک مکث در هوا رسم می کند و سی نمای حاضر در یک لحظه سکوت می کنند
ماشین های عبور از چهار راه
اتوبوس
مسافران
انبوه عابران کنار چراغ راهنمایی
باربر در حال فریاد
مردی چند قدم پایین از تیر برق سر بر می گرداند
تعمیر کار با چکش در حال عبور از کنار اوست
زن موسیاه قرمز پوش
زن موبلوند با عینک دودی
پسر دوچرخه سوار
قاتل وقت شناس در حال فرار همه به او می نگرند به مرد بیهوش کنار ایستگاه
بی سایه دفتر یادداشت را می خواند
تو چندمین نفر از آن ها بودی؟؟
تیک را بر می دارد،
می گوید
امروز ، روز تو نیست.
فيروزه_سميعى


0