شعرناب

عالی جناب من

عالی جناب من
اوایل بر طبق نسخۀ دست نخورده‌ای که خاص آدمی زاد بود عمل می‌کرد؛ هر کجا که فکرش را هم نمی‌توانید بکنید جا پاهای او بود. نه ترسی از کسی داشت!و نه کسی ترسی از او، بی‌کرانگی در چشمانش برق می‌زد. واژۀ دشمن و خطر و حصار و زشت و زیبا و ترس و تاریکی و قطب بندی‌های رایج در گروه واژگانیش هنوز جای نگرفته بود.
کمی بزرگتر شد،در میان هم سن و سالها و بازیهای کودکانه دست و پا شکسته معنای مرز را فهمید. وقت بازیِ تفنگ بازی که می شد با نوک پایش خطی می‌کشید و می‌گفت:« هرکی از این جا اون ورتر بیاد، می‌کشمش آ...».
و جا پاهایش کمی کوچکتر شد.
بچگی‌هایش با درس و مشق، یواش یواش رنگ دیگری به خود گرفت و روی خط راه رفتنها آغاز شد.«آفرین گلم خوب نوشتی،ولی یکم بیشتر دقت کن نباید از روی خط کشیده بالا پایین کنی! این خط و برای تو گذاشتن نه از این جا بالاتر نه از این جا پایین تر».کم کم به نقطه گذاری ها هم عادت کرد.یاد گرفت، یک جمله! یک جمله است و نباید اجازه داد تا بی نهایت برود و هرچه زودتر باید با نقطه‌ای ابهتش را شکست و سر خط دیگری رفت.
و بازهم جا پاهایش کوچکتر شد.
در حواشی بزرگ شدن یواش یواش یاد گرفت که کاغذهایی هست که با بقیه‌ی کاغذها خیلی فرق دارد و می توان با آنها کلی چیز خرید به خاطر همین تند تند و با اسرار از پدر و مادرش از آن کاغذها می‌گرفت و می‌رفت جلو مغازۀ هله هوله فروشی و تمامش می‌کرد و زودی برمی‌گشت خانه. برای او همان لحظه همه چیز بود. نه فکر فردا و پس فرداهایی بود که نیامده است و نه چیز دیگر.کمی که بزرگتر شد قلکی برایش خریدند یادش دادند که برای روز مبادا سکه سکه توی شکم قلکش باید بریزد. ولی چه می‌دانست روز مبادا کدام است ؟! روزی که اشتهای هله هوله داشت، رفت و سر قلکش را برید و با پولهایش کلی آدامس و پفک و تخمه و چیزهای دیگر خرید، تازه کمی هم برای پدر و مادرش کنار گذاشت.اما وقتی که مادرش آمد حسابی دعوایش کرد «ذلیل مرده اون پول می‌تونست کمک خرج خوبی واسۀ کتاب و قلم و خرده وسایلای سال آینده‌ت باشه! کارت بخوره تو شکم شکموت رفتی باهاش اینارو خریدی؟! آخه من چی بهت بگم...» این بود که یاد گرفت نمی‌شود هر وقت هر چیزی که دلش خواست و خرید
و جا پاهاش بازهم کوچکتر شد.
بعد از آن بود که دلش خیلی چیزها می‌خواست، حتی گاهی هوس خوردن و گاز زدن یک سیب تازه , یا خرت خرت یک خیار شور زیر دندان‌هایش که کنار مغازه های ترشی فروشی پهن بود تمام وجودش را در بر می‌گرفت. هرچند پول هم داشت ولی برای روز مبادا داخل قلک بزرگتری باید می‌انداخت. یواش یواش قلکش خیلی بزرگ شد و خودش هم رئیس یک بانک بزرگ.یاد گرفته بود پولهای کوچک را به هر قیمتی که هست باید بزرگ کرد. برای قلک های بزرگ تر باید قفل های پیچیده تر و فولادیتری ساخت. یاد گرفت که پرچین ها حرف اول را می زنند.
او همیشه همین طور در حال یاد گرفتن بود. کسی کنارش نمانده بود خودش می‌گفت: «من آدم خیلی مهمیم خیلیا آرزوشونه که فقط با من دس بدن، ولی من فرصتی برای این آدمای یه لا قبای بیچاره ندارم...
و بازهم جا پاهایش کوچیکتر شد
روز آخر رسیده بود، فرصت تمام شده بود و جا پایی نمانده بود و عالی جناب _ من _
از
روی
نقطه
چین
مرزها
فرو افتاد.
.
.
.
.


0