شعرناب

*شتاب‌سنج*

*شتاب‌سنجش* را گم کرده بود...
حالا دیگر برای هر کاری، شتاب داشت و شتاب‌آلود و رها رفتار می‌کرد...
تا از کسی اعتراضی می‌دید، عذر بدتر از گناه می‌آورد...
*شتاب‌سنجم را گم کرده‌ام*
رفته رفته... گم شدن ِ *شتاب‌سنج* عادی شد و پس از چندیدنبالش گشتن، به تاریخ پیوست...
نمی‌دانم، چرا؟ در پس ِ شتاب‌ ِ بی‌فکری‌ش، شکست‌ را نمی‌دید...
بارها، با شتاب، سرش به سنگ خورده و دچار ِ نتیجه‌های معکوس شده بود، اما دریغ از دریافت ِ تلنگری از نبود ِ *شتاب‌سنجش*...
*شتاب‌سنج* از اینکه زیر خروارها فراموشی دفن باشد، دلگیر و بلااستفاده ماندنش شوک بدی به او وارد کرده بود، نوعی جنون که باعث می‌شد هر روز، سنجشش را بسنجد، تا مبادا خدایی ناکرده از کار بیفتد...
گاهی از این آشفتگی و تنهایی، خون گریه می‌کرد...
کاش می‌توانست خود را به نحوی نشان دهد، اما سرطان ِ شتاب، به همه جا رخنه کرده بود و حتی در پستوی افکار ِ *او* جایی نبود که به این بیاندیشد، آخرین باری که از *شتاب‌سنج* بهره برد، درست یک روز، قبل از وقتی بود که در *معامله‌ی صبر با شیطان* بود...
*شاهزاده*


0