شعرناب

«ویلون زن کوچک»


در این آخرین روز های پائیزی چقدر هوای دلم مثل هوای آسمون گرفته و دلگیره...
با تمام بی حوصلگی از خونه زدم بیرون و بدون مقصد شروع کردم خیابونا رو بالا و پائین کردن گاهیم بدون انگیزه خاصی یه سرکی توی مغازه های رنگارنگ ولی بدون مشتری میزدم...اوضاع و احوال زیاد تعریفی نداره و سایر مردم هم مثل من بدون برنامه از این مغازه به اون مغازه میرفتن و اشیا فروشگاه ها رو براندازی میکردند و قیمتی میگرفتن و دست خالی میومدن بیرون بیچاره مغازه دار ها هم به هر خرده فرمایش مشتری سر تسلیم خم میکردن بلکه از میون اونا یکی چیزی بخره...
بعد از اینکه به چند مغازه سر زدم از خودم خجالت کشیدم آخه هیچوقت بی هدف به فروشگاهی نمیرفتم ولی الان میبینم انگاری تفریحی سالم تر از این پیدا نمیشه هم وقت میگذرونی و هم قیمت سر سام آور اجناس دستت میاد...
بعد از اینکه چند مغازه رو سرک کشیدم دوباره شروع کردم بی هدف توی پیاده رو راه رفتن اینبار به رهگذر ها نگاه میانداختم یکی آهسته و آرام و سر در گریبون فرو برده راه میرفت و دیگری تند و شتابان دو جوون کنار هم و با لبخندی روی لباشون و حرف های شیرین ، دو نفر همراه دیگه ،تند و عصبی با فاصله و اخم به هم کرده...
در این وقت صدای ویلون و ضربی به گوشم رسید و هر چه جلوتر میرفتم صدا واضع تر بگوشم میرسید توی خیال خودم دو مرد را تجسم کردم که برای امرار معاش در این وضعیت سخت از راه هنری که دارند به پول سیاهی برای گذران زندگی اکتفا کرده اند ...
جلو و جلو تر رفتم و به کانون صدا رسیدم ولی مردی ندیدم که در حال نواختن ساز باشد ناگهان چشمم به دو کودک 10 و 12 ساله خورد دخترک 12 ساله ویلون را زیر گردن نهاده و آرشه پر سوزش را بر تارهای سازش میکشید و نگاه بر زمین داشت و پسرک هم با دستان کوچکش بر ضرب مینواخت آه و درماندگیشان را...
در جایم میخکوب شدم لرزه بر دل و روحم نشست اشک در چشمانم حلقه زد پاهایم از رفتن باز ماند و نگاهم همچو گناهکاری که تجسم گناه ناکرده اش را برابر چشمانش به صلیب کشیده باشند از نگریستن به چشمان کودکان شرمگین و فراری بود... رهگذران گاه پولی به آنها میدادند و خیلی ها هم شرمگین با نگاهی پر سوز و اشکی بر چشم زیر لب چیزی میگفتن گویی وردی میخوانند و سری تکان میدادند ولی در نگاه شرمگینشان خشم را میشد به وضوع دید
با رنگی باخته از شرمساری و خجالت اسکناسی به پسرک دادم و بدون نگاه کردن در چشمان معصومشان از آنجا دور شدم... دیگر خیابان ها و مغازه ها برایم رنگ و نوری نداشتند همه چیز سیاه بود و راکد... بوی تعفن لاشه های لاشخور های نشسته بر سفره بینوایان دلم را آشوب میکرد لاشخور هایی که با خوردن گوشت این کودکان به شکم بارگی و گذران عیاشی ها از بالا به اینان نگاه میکنند و غمی به دل ندارند...بوی تعفن نفت که سرزمین این کودکان بر آن نشسته ولی نصیبی از آن ندارند حالم را بهم میزند...بوی تمام اختلاس ها و دزدی های کلان که سرمایه این کودکان را به چپاول میبرند و خون به صلیب کشیده گوشت همنوعانشان را در جامهای شراب مینوشند و دهان خونینشان را به رخ این کودکان میکشند غضبناک و خشمگینم میکند ...
ای کاش کمی با تامل بیشتر به اطرافمان نگاه کنیم و راحت از کنار اتفاقات پیرامونمان نگذریم...
کوخ ها کاخ نشد و کاخ ها به جا ماند ولی به کوخ ها هزاران کوخ دیگر اضافه شد ...
زیبا آصفی(آمــین)17/آذر/91


0