شعرناب

لوطی بازرگان (شش)

قصه لوطی و بازرگان(شش)
لوطیان هریک تجارت را شنید
از تعجب هیچ کالایی ندید
لوطی شهر فرنگستان که شنید
یک پرایدهم چون نصیب تو نشد
گفت لوطی هر چه خواهم می خرم
من در این جا مازراتی می برم
لوطی شهر شما در حسرت است
لوطیان را این چنین در حیرت است
آن یکی لوطی ز دردت بوی برد
زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
نکته‌ای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت
چون شنید لوطی که دوستش را چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد


0