شعرناب

یک دخالت بیجا (قسمت آخر)

قسمت آخر:
برمی گردم سمتش! نگاهم روی کاوه ثابت می ماند. می خواهم به او بگویم تو همانی هستی که با حرف خواهرش، مرا کوبید؟! می خواهم بگویم، تو همان مرد شکاکی؟! راستی! خواهرت با تو چه کرده بود ای مرد، که همسری را که حاضر بود زندگی اش را به پایت بریزد، نمیدیدی؟! خیلی چیزها دارم که بگویم ولی حیف که باز کردنِ پرونده های فرسودهٔ گذشته، نه دردی را دوا می کند و نه می تواند سودی داشته باشد.
نگاهم روی دستش سُر می خورَد. آه که حلقه اش را انداخته است. دیگر طاقت وزنم را ندارم. روی نزدیک ترین مبل می نشینم. بغضم که می شکند، اشک هایم نیز راه خود را می یابند. کاوه سریع بلند می شود و نزدم می آید. جلویم روی دو زانویش می نشیند:
–بس کن رز! این اشک ها چیه؟!
دستش را جلومی آورد تا اشکم را پاک کند که سرم را عقب می کشم. دستش روی هوا می ماند. خشکش می زند. شاید غرورش همین جا پخشِ زمین می شود ولی مگر حقّش نیست؟! نه، نیست! به خدا که نیست! هیچ مردی شکسته شدنِ غرور، حقّش نیست. خصوصاً مرد من! مگر چه برایم کم گذاشته بود؟ فقط کمی حساس تر بود. همین! همین اخلاقش راه را برای مشکلات دیگر باز کرد. حالا هم که آمده! می خواهد با هم برویم. خودش می گوید همه چیز را کنار گذاشته است. خودش می گوید که خوب می داند من بی تقصیر بودم. حال چه باید کرد؟! بروم یا بمانم؟! اگر بروم، برای رسیدن دوباره به همین نقطه، راه برگشتی برایم وجود دارد. ولی اگر در همین خانه بمانم و جدا شویم، هیچ راهی برای برگشتم وجود نخواهد داشت. رفتنم بهتر نیست؟! حداقل به خاطر شبنم! گرچه خودم هم دوستش دارم!
چشمان مرطوبم را می بیند و فریادِ سکوتم را می شنود. از نگاهش التماس می بارد. طاقت ندارم پریشان ببینمش! آن خونسردی، جایش را به کلافگی می دهد. می گوید:
–قبوله؟!
همین! همین لحن کلامش کافی است تا متقاعد شوم. می بندم! تمام آن پرونده های باز و حتی بستهٔ زندگی ام را می بندم. اشک هایم را پاک می کنم. گوشی ام را از روی میز کنار دستم برمی دارم و با وکیلم تماس می گیرم:
–الو آقای قنبری؟!
خط به خط سردرگمی را در کتابِ نگاهش می خوانم.
–ببخشید! من از طلاق منصرف شدم. لطفا هر کاری لازمه انجام بدید.
لبخند عمیقی می زند و من فکر می کنم دلم برای لبخندش هم تنگ شده است. دستش را با شَک و دو دلی جلو می آورد. دستم را می گیرد و بوسه ای پشتش می نشاند.
–ممنونتم رزِ من!
باز هم مثل همیشه! آن لفظ! آن صدا! رزِ من! همین یک کلمه کافی است تا باور کنم که با فراموش کردن گذشته ها، کار اشتباهی نکرده ام. می دانم مثل تمام قول هایی که تا به حال سَرشان ایستاده، سر قولش مبنی بر جبران کردن گذشته ها هم خواهد ایستاد.
چشمم را می بندم. بگذار شیرینیِ کلامش تا بند بند وجودم، رخنه کند. بگذار این شیرینی در کامِ تک تکِ سلول هایم ریخته شود. بگذار قلبم این بار دیگر آرام گیرد!
پایان
نسرین علی وردی زاده


0