شعرناب

خستم ولی هستم...

سعی کردم ولی نشد...
خواستم فراموشت کنم....
خواستم جاتوتوقلبم بدم به یه نفر دیگه...
خواستم دیگه بهت فکر نکنم،یه نفردیگروبه جای تو دوست داشته باشم....
خواستم،سعی کردم ولی نشد...
میخواستم همراه من باشی...
درکنارم،هم نفسم باشی...
شریکم باشی،شریک داشته هاو نداشته هام...
میخواستم فقط و فقط مال من باشی...
میخواستم،ولی اینم نشد....
فکرکردم...
فکرکردم به بودنت...
به نبودنت...
به عاشقونه هات...
به سنگدلیات...
به تموم خوبی هاوبدی هات...
فکرکردم ولی به جایی نرسیدم!
اخه چطور ممکنه اینهمه تضاد!؟
چطورممکنه هم باشی هم نباشی،هم عاشق باشی هم سنگدل،هم خوب هم بد!وجالبتردرموردمن اینکه بخوای متنفر بشی اماعاشقتربشی! پارادوکسای شیرینن نه؟!میشه گفت شیرین دراوج تلخی!یابهتره بگم حضورتو،تو زندگیه من مثل زهرعسله...
شیرین اماتلخ وکشنده....
خودت بگو...
کدومشوباورکنم؟!خواستنتویارفتنتو؟!
چیکاربایدبکنم؟!دوست داشته باشم یا ازت متنفرباشم؟!
به حرف کدوم باید گوش بدم؟!قلبم یا عقلم؟!
نمیدونم!نمیدونم چی درسته چی غلط!اصلا نمیدونم چرا عاشق شدم!
واقعاچرامن عاشق توشدم؟!
باور کن...
باورکن خستم!
خستم ازعاشقی... از عشق...حتی ازتو...
خستم ولی هستم...
من فقط عاشق عشق توهستم...
چه باشی چه نباشی،من عاشقت هستم...


0