شعرناب

مالک الشعرا


مالک الشعرا
از آن جایی که هر آدمیزاده ای را به هر شغل و حرفه ، اندرز و پندیدن لازم افتد از خاطر نه چندان مبارکم چنین برگذشت که سالکان ِادبیات و ناشران ِمصاریع و ابیات را از نصایحی آلوده به شکلات بهره ور نمایم به صواب اندر ، مگر نسیم عبرتی گردد بوستان ِ شاعران را .
و اما پس ، ای هر که : بدان و آگاه باش ( همان زنهار خودمان ) که چون به صنف ِنه چندان شریف ِشاعری بخواهی در آمدن ، سه شرط لازم آید .
نخست : با رئیس اتحادیه اش به غایت دل دادن و قلوه گریفتن و مذاقش را خوش داشتن تا آن چه از تو سروده گردیده چه کهنه و چه تازه در بهترین لفافه چاپیده شود و پوست را چنان کلفت کنی که اگر به نقدت کشند ، گوش ها را یکی در کنی وآن یکی را دروازه که مرغ همسایه غازه .
دو دیگر : آن چه از تو تراوش می نماید به کسوت ِ شعر ، دور از ذهن بنماید و از دایره ی اثبات ، گریزان تا کسی به فتنه بر خویش نگیرد و به تریج قبایی برنخورد .
سوم : از آن چه در اطرافت در گذر است به نیکی یاد کنی و دل ها را الکی شاد کنی و خانه ی آرامش آباد کنی و غافل آیی از واگویی درد و فلاکت و جراحت و قساوت و احیانا زبانم لال و رویم به دیوار و پشتم به چنار و هوشم به علفزار ، نکبت که این ها تنها به کام آن عده خوش آید که نق زدن را از دوران نوزادیت فراموش ننموده اند .
چون بر این احوال بگردیدی زود باشد که در محافل ادبا و نظما ، رخنه فرمایی و به طرفه العینی استادت بنامند و به گرمی ات بنوازند و شهره ی شهرت سازند و به جشنواره ها داورت فرمایند و
کم کم ترا به جای دلبرکان بسرایند و ...چیزی نپاید که مالک الشعرا خواهی شدن و کس را زهره ای نماند که بالای چشمت را ابرو گفتن آن گاه توانی هر چه بخواهی فرمودن و مریدان را نعره ی احسنت احسنت شنودن .
اما بدان و آگاه باش ( همان زنهار خودمان ) چون چنین طریقتی را انکار کنی آن به که اندیشه بر بندی و دندان احساس برکندی ( با پوزش به ضرورت قافیه گفته آمد ) و خویش را بدبخت نامندی و بقای عمر را به مفارقت از شاعری ، شیره ی سکوت بر فرق نازنین مالندی
الباقی می مانندی دختر یا پسر همسایه که از فیض ِ حضور ِ چون تویی محروم شدندی و سوژه ای ناب از برای تلگرام و هر چه توی این مایه ها را از دست بدادندی ...
***
تحریرشد فی خروس خوان ِ پسین شب
از اولین جمعه ی آوریل المبارک ِسنه ی هزاره ی هشتم ِ آهوی دشتی


0