شعرناب

نامه یک ناشناس به خالدبایزیدی(دلیر)

وقتی برای اولین بارازشماخواندم:کودکی ازنردبان/بالامی رفت/تابرای مادرش/ستاره بچیند...ویا کودک دیگری...نامه ای را/به خدانوشته /بدست پستچی محله می دهد....بخودگفتم:دردههاکتاب روانشناسی
مدرن امروزی.هرگزنمی توانستنداینگونه به ژرفای درون وسیع وپرابهام کودکی رخنه کنندوقادرنبودنداینگونه
کوتاه.ساده.تفکربرانگیزواثرگذارازرازشناخته ی عالم کهکشانی وپرستاره کودکی پرده بردارند...وقتی شما
پروازکبوتران گرسنه رابرفرازسیلوهای گندم می بینید...وقتی می دانید.درخت ازتبرشدن اندوهگین
می شود...وقتی غمی درازای زمان نتوانسته است تصویرتیروکمان کودکی شماراباگنجشکهای برسنگ
افتاده...ازذهنتان پاک کند...وقتی کنارسنگ زیبای بلورین.شب عید...غمگنانه به تماشای ماهی های
اعدامی می نشیند....دیدگاهتان رامی ستایم.
وقتی شمافقط انارخورده هارا...بادهان قرمزخونین می توانیدبپذیریدونه هیچکس دیگررا...وقتی
شما...دست وپایی...دست وپاگیرنمی خواهید..بلکه پروبال پروازراطلب می کنید...وقتی بایک
نوع ژرف نگری حیرت انگیزی آگاهیدکه مابایدبه عکسمان نگاه کنیم تابفهمیم چقدربرعکسیم...
تعمق ووسعت فکری تان میخکوبم می کند
وقتی می بینم شماازبهشت خداهم می گذریدچون نمی خواهیددرآن جهان هم ازدرها.دیوارها
عبورکنید.به زاویه نگاهتان روی مسائل گوناگگون ارج می گذارم...
وقتی آب شوریده.برای شمادریایی ازرنج مادراست وآنگاه که شماهمه رنج مادربودن رادرچشمان
همیشه خیس مادرخودتان می بینید...فقط قلبهارابااحساسات رقیق نمی فشرید...آدمی رابه
تفکروامیدارید...وقتی می بینیدسایه حتی سایه خودش رابه حجم گستردگی کارگرهامی گستراند
وماانسانهاهنوزنتوانسته ایم ...برای کارگربی نام برج ومابروساخته آلونک نشین .نامی به یادگار
داشته باشیم...بااین چنین حس انساندوستانه من به شماحق می دهم آرزوکنید...هواهمیشه/
ابری باشد/تاکسی سایه شمارا/باتیرنزند...زیرااگرشماتیربخوریدتفکرتان پرپرمیزندوبه زمین می افتد
واین خودحیف است...وقتی شمافضلیت عشق رابه آن سرحدی درک می کنیدکه درفقدان اش تمام
هستی وحیاتتان راخوراک گربه گرسنه تان می کنید..وقتی پروانه رابدنبال یک شکست عشقی از
بالای پلی پرتاب میکنید...به مامی فهمانیدکه «دردسقوط»رافقطدرغرق شدن ویادست وپاشکستن
نمی دانید....آنگاه ماشگفت زده می شویم که چگونه تفکری بااین وسعت درکلماتی بدین کوتاهی
جاگرفته است؟.....ازیکی ازبزرگان می خواندم کوتاه نویسی صعب العبورترین راه است که کمتر
کسی می تواندازآن عبورکندولی هنرمندپس ازعبورازآن به قله ای میرسدکه آفتاب اش درخشان
است من درلس آنجلس دربه دربدنبال کتابهای شماگشتم چراکه می خواستم اثارشمارابدون
ویرایش بخوانم...بگمانم مشکل است مادربیرونیت پنهانی هنرمندامروزی بتوانیم به آسانی راهی
به جایی پیداکنیم ...ولی میل دارم ازاین صحبت بگذرم...وامااین مسله فرم وتبدیل اندیشه به شعر
که باشماازآن بسیارصحبت شده...درجهان هنرامروزکمی پیچیده وگاهگاه متفاوت می تواندباشد
وقتی شعرصلیب زنگاربسته راخواندم بلافاصله دوست نقاش ام رابخاطرآوردم که اثری داردبه نام
«آیافقط مسیح»وتوی ذهنم خط ارتباطی یافتم بین این که اثرهنری .جادوی عجیبی است وارتباط
واتصال فکری هنرمندان ازگوشه وکنارجهان به یکدیگرخودمسله حیرت انگیزوشگفتی آوری است
واین امیدرادرون مازنده نگه می داردکه شایدروزی هنرمندان نه سیاستمداران بااین هم آهنگی
واتصال فکری دست دردست هم جهان ماراازاین تاریکی هابرهانند...این دوست نقاش من همه عمر
روی رنج های بشری مثل.زندان.جنگ.شکنجه.اعدام.خشونت.بی رحمی.ناعدالتی.گرسنگی.فحشا.
خفقان.ناامنی.جهل وغرافات کارکرده است وخاطرم می آیدوقتی دریک مصاحبه ازاوسوال شدچرا
اینقدرجنگ وزندان وشکنجه وغیره وغیره...درجواب گفت:
همه زندانهای من زندان بامیله های آهنی نیست بلکه بیشترزندانهای درونی ماست که پشت
میله های نامرئی آن عمررامی گذرانیم دردرون خودمان آگاه نیستیم .جنگهای من فقط باتوپ و
تفنگ وخمپاره نیست بلکه جنگ هاوکشمکش های خودمان است که هرگزنمی توانیم ازآنهارهائی
داشته باشیم واسیرچنگال مخرب ان هستیم وباخشونت ازدیگران نمی بینیم ماگاهی خودمان با
خودمان بی رحم ترین وخشن ترین موجودمی توانیم باشیم ...خالدعزیزدراینجاخاطرم میایدمصاحبه
کننده ازدوست نقاش ام پرسید...چه جورماباخودمان خشونت می کنیم؟
ماازقضاخیلی هم خوددوست هستیم!...دوست من درجواب گفت:پسرودخترجوانی که سوزن ماده
مخدررابه بدن ظریف وزیبای خودش فرومی برد.بالاترین حدبی رحمی وخشونت رانسبت به خودش
تجربه می کندویادم می آیداضافه کردکه من ازپوچی هاوبیهودگی ها ی درونی ازفقروتنگدستی فکری
.ازغربت وغریبی خودمان ازحصارهاوفضاهای تاریک دست ساخته باشماحرف می زنم ولی درهمین
حال نهانی های خاموش دیگران راهم بگوش شمامی رسانم.خالدعزیزسرت رادردآوردم .فکرکردم
شایدآثاراین دوست عزیزمن که درعین تاریکی وسنگینی پیامی راباخودش همراه داردبه یک باردیدن
به ارزدخصوصاکه گفته بودی نقاشی رادوست داری
هنوزهم ازفکرماهی که می خواهددنیا راآب ببرد بیرون نمی آیم
ماهی ای که
به خشکی می رسد
دوست دارد
تمام دنیاراآب ببرد
خالدبایزیدی(دلیر)
..........................................................................
شاعرگرانمایه .ودوست اندیش اگرفرصت کردیدچندکلمه ای برایم بنویسید.یااگروقت کمتری دارید
فقط شماره تلفن تان رابرایم بنویسیدتاباشماصحبت کنم که چگونه می توانم به کل آثارشما
دسترسی پیداکنم ...یک دوست...دوستدارآثارشما...کالیفرنیا


0