شعرناب

طاهاحزین


نامم را از زبان مادرم طاها نهادند............
و یدک کش نام خانوادگی پدرم تا ابد شدم ......محبی
من......................................... طاها
دربهاری دلگیر که خزانی بود و نام بهار رایدک میکشید
دراسمانی پراز بارش باران......
ناخواسته از نگاه خود....................... به دنیا امدم.
بیشتر ساعتهای زندگیم را باسایه تنهایی ...........
ونوشتن های چرند................... گذراندم
چه اشنایانم بودند و چه دیگر نیستند.....
میدانی من.. پادشاه کاخ................... سکوتم
دیوارهای ساکن ...........پنجره ها واشیاها
وصداهای بیرون از محیطم همیشه برایم همراه خوبی بودند.
وروزهایم را در اوج نا امیدی به شب وصل میکردند.........
بگذریم............... دیگر این روزها به هیچ چیز فکر نمیکنم
جز............................مرگ
افسوس................که از مرگ هم میترسم..
وتو................دیگر نگوخوب مرا میشناسی
پس مرا رهگذری بدان به نام غریبه.....حزین..... همین
چه روزها..... این قلم با دلم دست در دست هم تندیسی دروغین از تو
در ذهنم می ساختند که اگر سالیان سال هم بگذرد
نمیتوانم انرا ب ویرانه ای تبدیل کنم ...
چه روزها این قلم با دلم با فریبکاریهایشان.. زیبایی دل و نگاهت را
به رخم می کشیدند و وجودم را در.. وصالی وصف ناپذیر
مالامال از شادی و سرور میکردند..
چه روزها.. این ها از جانب تو مرابا کلام های رویایی .....
در اوج تنهایی وارد بهشتی میکردند سراب گونه که هر لحظه اش بی تاب
وتشنه گرمی وجودت می شدم ومن......
مثل مترسکی بودم پوشالی بدون چشم وزبان وعقل که در مزرعه ای سبز
برای اینده ای شیرین خیالی خود ...فقط لبخند میزند..
افسوس......که این فانوس نگاه حقیقت تازه روشن شده است
حال من طاها .............با خود قسم یاد میکنم که دلم را در تاریکی دهشتناک
بدون هیچ وسوسه نگاهی به زنجیراسارت میکشم
و قلمم را ب دار می اویزم تا تو... را به فرشته ای معصوم خطاب نکند
. راستی........مواظب اجرهای دیوار انکارت این روزها باش..
که با یک نسیم حقیقت ازهم فرو نپاشد
– —––уєѕ , ι αм ƒαllιηg ¯
پشت این چشمـــ ها !
ابرها درگـــیرند ...


0