شعرناب

یک داستان عجیب و واقعی!


خانواده ای زندگی می کردند که هرساله برای امام حسین علیه السلام روضه می گذاشتند. در یک سال پدر خانواده از تنگ دستی به همسرش گفت: امسال را چه کنیم؟ پول و سرمایه ای برای برپایی روضه نداریم؟ من اگر امسال روضه نگذارم میمرم. همسرش گفت: می دانم... ما یک پسر داریم، می توانیم به عنوان برده او را بفروشیم و از پولش روضه بگذاریم. پدر خانواده پس از فکر کردن تصمیم به انجام همین کار را کرد. پسرش را به شهر دوری برد. در آن شهر پدر پسرش را به یک مرد با خدایی فروخت و پولی گرفت. در حال برگشتن متوجه شد پول بیش از حد انتظار است. وقتی به خانه رسید این موضوع را به همسرش گفت و همسرش پاسخ داد: این برکت اباعبدالله است. خلاصه وقتی محرم آمد و در شبی روضه گذاشت یکدفعه دید که پسرش در روضه دارد به عزاداران آب می دهد! با کمال شگفتی و تعجب از جا برخاست و به سمت پسرش رفت و گفت: پسرم! تو...! اینجا چه می کنی!؟
پسر مصمم پاسخ داد:
تو مرا به ابا عبدالله فروختی، او مرا اینجا آورد!!!!!!!!!!!!!
آیا اگر ما بودیم چنین کاری می کردیم؟
به این می گویند عزادار واقعی حسینی.


0