شعرناب

تعبیر بودن مان در خواب بهار نارنج

کوچه را کِل کشیدن زنی از خواب پراند. صَفر یکی دو روزی نیست؛ رفته است . کوچه درتاریکیَ شب با صدای هلهله دختران شاهدبوی ، رنگ به رنگ می شود. زرد ، سرخ و سفید با آهنگ دف و رقص نور .
موسیقی به دل می نشیند .کوچه را غرق در نور می کند ؛که کاغذ باطله های ترا می بینم. نه این که تازه دیده باشم؛ بودند. همیشه. اما حقیقتِ این کاغذ باطله ها را امروز این ساعت دیدم چقدر شکل باورهای من بودند
روی واژه" باطله ها" مکث می کنم بیشتر وبیشتر دقیق می شوم حقیقتی از ورای واژه" باطله " مرا به عمق آنچه یک عمر باورم بود ؛می کشاند . باطله های زندگی مان کم نیست اما نمی خواهیم بپذیریم این باطله ها خط بطلان باورهایی است که "نیست" و ما می پنداریم هست . هستی را در باورمان بار دیگر بایست ؛ نقش بندیم . شاید نقشبندی های ذهن ما تغییر یافت .
ما خیلی به این نقش ها دل باختیم . "این هست و جز این نیست" :رنگ دلخواه باورمان شد.و خطوط ذهنی هرکدام از ما خاکستری با تناژ تند سیاه .
خالی شدیم؛ از حس سرزنده کوچه ها باغ ها و آواز گنگ و غریبانه قمری .
تا به خود آمدیم؛ پاییز ، ناخودآگاه ،میهمانَ دلهای آفتابی مان شد.
در پس زرد نارنجی های خیال انگیز خزان رنگ باختیم.
می خواستیم تعبیر بودن مان را در خواب ِبهار نارنج باغچه مادربزرگ ببینیم ؛می خواستیم "پرشویم از ابدیت " اما "سینه ها مالامال درد" بود و ما رویای سنگین پرواز را به دوش می کشیدیم.و چونان پری دریایی، دل به طوفان حوادث سپردیم و در آیی ترین خیال ممکن غرق شدیم .
کوچه را کِل کشیدن زنی از خواب پراند. صَفر یکی دو روزی نیست؛ رفته است . کوچه درتاریکیَ شب با صدای هلهله دختران شاهدبوی ، رنگ به رنگ می شود. زرد ، سرخ و سفید با آهنگ دف و رقص نور .
موسیقی به دل می نشیند .کوچه را غرق در نور می کند ؛که کاغذ باطله های ترا می بینم. نه این که تازه دیده باشم؛ بودند. همیشه. اما حقیقتِ این کاغذ باطله ها را امروز این ساعت دیدم چقدر شکل باورهای من بودند
روی واژه" باطله ها" مکث می کنم بیشتر وبیشتر دقیق می شوم حقیقتی از ورای واژه" باطله " مرا به عمق آنچه یک عمر باورم بود ؛می کشاند . باطله های زندگی مان کم نیست اما نمی خواهیم بپذیریم این باطله ها خط بطلان باورهایی است که "نیست" و ما می پنداریم هست . هستی را در باورمان بار دیگر بایست ؛ نقش بندیم . شاید نقشبندی های ذهن ما تغییر یافت .
ما خیلی به این نقش ها دل باختیم . "این هست و جز این نیست" :رنگ دلخواه باورمان شد.و خطوط ذهنی هرکدام از ما خاکستری با تناژ تند سیاه .
خالی شدیم؛ از حس سرزنده کوچه ها باغ ها و آواز گنگ و غریبانه قمری .
تا به خود آمدیم؛ پاییز ، ناخودآگاه ،میهمانَ دلهای آفتابی مان شد.
در پس زرد نارنجی های خیال انگیز خزان رنگ باختیم.
می خواستیم تعبیر بودن مان را در خواب ِبهار نارنج باغچه مادربزرگ ببینیم ؛می خواستیم "پرشویم از ابدیت " اما "سینه ها مالامال درد" بود و ما رویای سنگین پرواز را به دوش می کشیدیم.و چونان پری دریایی، دل به طوفان حوادث سپردیم و در آیی ترین خیال ممکن غرق شدیم .


0