شعرناب

روزی که رسول یونان، کتابی از نزار قبانی شد

#روزی_که_رسول_یونان_کتابی_از_نزار_قبانی_شد...
در باز شد و به داخل رفت، خوشحال بود و دوست داشت هرچه زودتر کتاب تازه ای که به او معرفی شده بود را بخرد، غرق در موسیقی بی کلامی که پخش می شد قفسه ها و کتاب ها را زیر و رو می کرد؛
حرف های دوستش مدام در سرش مرور می شد "برای اینکه بهتر بنویسی باید شعرها و کتابهای زیادی بخوانی."
مبهوت شد؛ چیزی که می دید برایش قابل هضم نبود،کتاب در دست با چهره ای شبیه علامت سوال به متصدی کتابفروشی مراجعه کرد؛
_:«سلام جناب، کتاب رسول یونانِ نزار قبانی دارید؟»
متصدی بدون اینکه سرش را بلند کند
_:«سارا، خانوم رو راهنمایی کن.»
سارای زیبا با لبخندی نزدیک شد و بعد از خوشامدگویی پرسید:« چه کمکی می تونم بکنم؟»
با سارا همراه شد، گفت کتابی با عنوان رسول یونان از نزار قبانی را می خواهد!
سارای متعجب او را به سمت قفسه ی کتابهای نزار قبانی برد و با لبخندی کش آمده و معنی دار گفت: «عزیزم، فکر نکنم نزار قبانی همچین کتابی داشته باشه، اینا کتاباشه و کتابای رسول یونان هم اون سمته، لاین قبلی دقیقا قفسه ی روبرو»
به یاد حرف های دوستش افتاد، گوشیش را در آورد به پیام دوستش نگاهی کرد:
_: باید کتابای رسول یونان نزار قبانی رو بخونی تا بهتر بنویسی.
بی اختیار می خندید، طوری که همه ی نگاه ها خیره ی او بودند.
_: آخه آدم حسابی نمی تونستی ی ویرگول بینشون بذاری، تا رسول یونان اثر جدیدی از نزار قبانی نشه... همراه با چند ایموجی خنده این پیام را فرستاد...
نگاهی انداخت به (اسکی روی شیروانی ها از رسول یونان) و (بلقس و عاشقانه های دیگرِ نزار قبانی) و مدام بی توجه به اطراف بلند بلند می خندید...
#بهـــاره_طــــلایــی
🍇🍇


0