شعرناب

کمی هم از دوران ِ کودکی

کمی هم از دوران ِ کودکی
یادم می آید که در محله ی راه پشته ی لنگرود، کوچه ی علی آتشکار و در خانه ی دهبان، مستاجر بودیم
گویا پنج سالم بود و شاید کمتر
اما مدرسه نمی رفتم
عشق کودکی ما این بود که پدر، روزی یک دهشاهی به ما بدهد
و یا اگر نشد، هر هفته دو بار دهشاهی به ما بدهد
فقر بود و مردم ایران در اکثریتشان تنگدشت و فقیر بودند
جنگ جهانی دوم، گیلان را ویران کرده بود و کشوری که تازه حرکت کرده بود، روسیه از شمال و انگلیس از جنوب همراه سایر شرکا، آن را اشغال کرده بودند
و ما نسل بعد از جنگ جهانی دوم هستیم که سرک کشیده بودیم
راضی بودیم
با فقر هم می ساختیم
چون تنها نبودیم بلکه بیشتر مان فقیر بودیم
پدر باید کار می کرد تا نانی به خانه بیاورد
مادر هم با همه تنگدستی باید آبروداری می کرد
و با اینکه سه بچه تا چهار بچه ی خردسال داشت باید هر طوری شده اجاق خانه را گرم نگه دارد
چاره نبود
نان خشک را مامان بزرگم گاهن با پنیر می آورد و مادرم برای اینکه به همسایه نشان دهد امروز برنج پخت می کند، دیگ را پر آب می کرد و در حیاط روی آتش هیزم می گذاشت تا بخار کند و همسایه ها ببینند که سید مریم برنج پخت می کند
فقط ما نبودیم
خیلی ها مثل ما بودند
پس برای ما خرد سالان عادی بود و عادی شده بود
اما وقتی که پدر وضعش خوب می شد، و موقع رفتن به بازار کار، در کف دستمان یک دهشاهی می گذاشت ، آنقدر شادی در جان و دل ما می دوید که حد نداشت
گویی ثروتمند ترین نفرات دنیا هستیم
آخ
دهشاهی ها آنموقع خیلی قشنگ بودند و خیلی هم ارزش داشتند
خوشرنگ بودند و از جنس برنج و زرد رنگ بودند
یادم هست که هر گاه یک دهشاهی می گرفتم، مثل جانم از آن مراقبت می کردم که مبادا گمش کنم
آن موقع که تابستان بود ما بچه ها فقط با یک تونکه یا شورت مامان دوز در کوچه ها بازی می کردیم
نه کفش داشتیم و نه پیراهن
پس جیبی هم نداشتیم که دهشاهی را در آن حفظ کنیم
بازی هم با بچه ها، همیشه در الویت بود
باید بدو بدو می کردیم و چوب در کون یکدیگر می کردیم
خب، در این بازی باید دهشاهی را هم حفظ می کردیم
چطور؟
راهش را پیدا کرده بودیم
پس دهشاهی را در دهانم حفظ می کردیم.. چون با بهداشت هم بیگانه بودیم
میکروب ها هم از ما می ترسیدند که وارد دهان و بدن ما شوند. چون خودکشی بود و می مردند
هنگامی که وقت خرج کردن دهشاهی می رسید، آرام نداشتیم
نمی دانید با چه عشقی با پای برهنه، از کوچه مان تا اول محله ی آنسرمحله که چند دکان بقالی و خرت و پرت فروشی بود، می دویدیم
آری در محله ما، دکان نبود
تنها دکان های نزدیک به ما، دکان های اول محله ی آنسرمحله بود که با ما در حدود دویست تا سیصد متر فاصله داشت
خوشا آن روزی که من و تقی و احمد و عبدالوهاب، هرکدام یک دهشاهی در مشتمان داشتیم
بعد از بازی آنچنان به سمت دکان آنسر محله می دویدیم که از دوچرخه ها سبقت می گرفتیم
همینکه به اولین دکان می رسیدیم که نام صاحب دکان غلام دلخون بود، از شادی در پست مان نمی گنجیدیم
شیرینی بچه ها را می فروخت
شیرینی مورد علاقه ما بچه ها در آنزمان، بیلی و مرغانه اش بود
یعنی اردک و تخم اردک
قنادها این شیرینی را به شکل بیلی یا اردک و تخمش درست می کردند و در بازار عرضه می کردند
غلام هم دو نقل دان داشت که در یکی شیرینی ِ بیلی شکل را می ریخت و در دیگری تخم بیلی را
هر کدام از بیلی و تخمش دهشاهی قیمت داشت
من که هیچ وقت یک ریال نداشتم تا هر دو را با هم بخرم
پس باید یکی را انتخاب می کردم و من بیشتر بیلی را انتخاب می کردم
بچه ها هم مثل من بودند و همه شان فقط یک دهشاهی داشتند
پس با هم قرار می گذاشتیم که دو نفر بیلی بخرند و دو نفر دیگر تخم بیلی
آن دو نفر که بیلی می خریدند، اجازه می دادند آن دو نفر دیگر، بیلی شان را لیس بزنند و برعکس آن دو نفر دیگر اجازه می دادند که تخم بیلی شان را لیس بزنند
یعنی هم بیلی لیس می زدیم و هم تخم بیلی
اما بیشتر روزها همه مان دهشاهی نداشتیم
یادم هست وقتی خودم دهشاهی داشتم و یک بیلی می خریدم، آنچنان با مزه به بیلی لیس می زدم که بزودی تمام نمی شد
و نگاه می کردم، بچه هایی را که دهشاهی ندارند و نمی توانند بیلی بخرند، با چه حسرتی به من نگاه می کنند
آخر خودم هم بارها با حسرت به آنها نگاه کردم که بیلی و تخمش را لیس می زدند و من نداشتم
مزه داشت
اخ دلم چقدر برای دوران کودکی ام تنگ شده است
پوزش می خواهم
اشک مجالم نمی دهد که بیشتر بنویسم
بغض کردم
یاد آن روزها می افتم که حسرت می خوردم
یادآن روزها می افتم که می دیدیم بچه های که بیلی ندارند، حسرت می خورند
یاد آن روزها می افتم که دهشاهی را چون جانم در مشتم حفظ می کردم
آخ، این یادها، آخر مرا می کشند
* برنج،آلیاژی از ترکیب دو فلز مس و روی است
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0