شعرناب

داستان

مردی که می‌گریست
با آنکه به دیدن این گریه‌ها عادت داشت ولی همزمان که آن مرد اشک‌هایش را پاک می‌کرد، او هم سعی می‌کرد بغض خود را فروبرد. زن بود ولی گریه‌ی یک مرد قلبش را آتش می‌زد. به نظر سی‌وپنج‌ساله می‌رسید، بلندبالا و گندمگون با انبوهی از موهایی‌که چند تاری از آن سفید شده بود. دستبند و گردنبند مردانه‌ای از خود آویخته بود. گفت: چهل‌و‌پنج‌ساله است و به این ویژگی‌هایش اضافه کرد وضع مالی عالی. روانشناس تا آخر قصه را خواند. دلبر هر زن زیبا‌پسندی! چشمان مرد از گریه، قرمز شده بود. دستانش به‌شدت می‌لرزید. انگشتان دستش سرگردان و حیران درهم قفل و باز می‌شدند. آنقدر محکم این کار را می‌کرد که آنها هم قرمز شدند. شرم داشت، سرش پایین بود و همسرش پشت در اتاق منتظر. خانم روانشناس در اول جلسه، چهره‌ی نگران او را دیده بود. دلواپس همسرش بود. اضطراب شدید این مرد نگرانی هم داشت. از ترس گویی جانش به لب رسیده بود. مچاله‌شده در غمی بسیار بزرگ و گیر افتاده در قفس عذاب وجدان که هرلحظه تنگ‌تر می‌شد. مردی که از کلاه شرعی برای توجیه کارش استفاده نمی‌کرد؛ مردی‌که سال‌ها شاهد و سپاسگزار فداکاری‌های زنش بود. اما با پای لغزیده چه کار می‌توانست بکند؟ راز مگو را چگونه می‌توانست در سینه حبس کند؟ عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود. دستمال کاغذی در دستانش هزارتکه شده بود. می‌گفت و می‌گریست. می‌گریست و مأیوسانه دنبال راه چاره بود تا از این عذاب الیم نجات پیدا کند. آبِ ریخته، جمع‌شدنی ‌نیست!
اما او به طور وحشتناکی در سیکل معیوب وابستگی به عشق و عذاب و‌جدان گیر افتاده بود‌. اشک‌هایش را که پاک کرد ادامه داد‌:
- نه خانوم‌! همسر من مستحق این خیانت‌ها نبود‌. او بهترین زن دنیاس‌. خیلی سختی و رنج کشید تا من به این مرحله از موفقیت برسم و من در پاسخ، بی‌رحمانه تعهدم را نسبت به او شکستم.
آن مرد تاوان خیانتش را با حملات وحشت می‌پرداخت. او نادرمردی بود که می‌گریست‌.
امروز، نا‌مرد‌ان گریه نمی‌کنند!


0