تکیه بر دیوار حسرت
خسته از افکار خویش
مانده در راهی که تا دروازه ی بسته، دو گامی بیش نیست
پس کشم گامی و غرق پیش از این؟!
یا که مانم.... پوسم و از یادها پنهان شوم؟!
یا روم نومید بر دروازه های بسته ای؟!
پر گشودن را نمی دانم به این پژمرده بال
طوق سنگین جهالت می نوازد گردنم
تکیه بر دیوار حسرت
خسته از بی یاوری
شب همه خوابند و من ، تا پاسی از شب ، مضطرب
شب همه آرام و من ، سرشارم از کابوس و وهم
روزها مردم همه در جنب و جوش زندگی
صبح تا شب
بی قرارم...
بی قرارم...
بی قرار...
تکه بر دیوار حسرت
خسته از این زندگی.
1389/2/15
کرمانشاه