سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      شاه و گدا در ادبیات منظوم عرفانی
      ارسال شده توسط

      دکتر رجب توحیدیان آغ اسماعیلی(سالک)

      در تاریخ : جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴ ۰۰:۱۲
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۴۰۹ | نظرات : ۸

      شاه و گدا در ادبيات منظوم عرفاني
      دکتر رجب توحــيـديان استادیار  و عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد سلماس
      چكيده :
      از جمله مضامين و موضوعات مهم و اساسي موضوع شاه و گدا (سلطان و درويش ، غني و فقير) مي باشد كه در كنار ساير موضوعات عرفان ساز ، باعث شكل گيري ادبيات غني و پربار عرفاني شده و در برگ برگ صحيفه پرنقش و نگار و پررمز و راز و پرسوز و گداز عرفان و ادبيات عرفاني ما تأثير عميق و بسزايي گذاشته است. با جرأت تمام مي توان مدعي شد كه بخش اعظم ادبيات روح نواز عرفاني ايران زمين را به خود اختصاص داده و همچون اختري پرفروغ و تابناك بر آسمان ادب عرفاني ما درخشيدن گرفته است ، كه نگارنده در اين نوشتار به بحث و تفحص در اين زمينه پرداخته است .
      مقدمه :
      موضوع و مبحث شاه و گدا از همان اوايل شكل گيري ادبيات ، جسته و گريخته و به صورت ساده و ابتدائي درادبيات ما مشاهده مي شود ولي از آغاز قرن ششم كه مباحث و مفاهيم عرفاني و صوفيانه براي نخستين بار توسط سنايي غزنوي در دورة دوم زندگاني وي مطرح مي شود و ادبيات فارسي شورو حال تازه اي مي يابد و هفتم و هشتم به بعد ، در اشعار و آثار شعراي عارف مسلك ما نظير : سنايي نه به آن اندازه كه در اشعار شعراي بعد از وي مطرح مي شود عطار، مولانا ، سعدي ، همام تبريزي  ، عراقي ، خواجو ، حافظ ، عماد فقيه كرماني ، شاه نعمت الله ولي  (شاه عارفان) ، منصور حافظ ، پير جمال اردستاني ، وحشي بافقي ، حزين لاهيجي ، هاتف اصفهاني ، نورعليشاه اصفهاني، صائب تبريزي ، وصال شيرازي ، طالب آملي ، اهلي شيرازي ، كليم كاشاني ، فروغي بسطامي و ديگران ، از آن صورت و شكل ساده و ابتدائي خود خارج شده و در معنا و مفهوم كاملاً عرفاني ، در جاي جاي ادبيات فارسي خودنمايي كرده ، گويي كه جزو اصول و اركان اساسي و بايسته عرفان شده و با روح و جان آن عجين شده است . علت و انگيزه اين كه در اشعار شعراي عرفاني ما از آغاز ادبيات عرفاني تا به حال ، موضوع شاه و گدا به عنوان موضوع اصل و مركز تفكر و جهان بيني خاص عرفاني آنان قرار گرفته است ، ‌اين است كه مي خواستند قدرت ناچيز و قطره سان آدمي و نيازمندي او را در برابر درياي عظمت و قدرت بيكران خداوندي و اقيانوس كرم و بخشش او در معرض نمايش گذاشته و با زبان نمادين و سمبليك كه خاص عرفان مي باشد ، آدمي را به مانند گدا و درويشي نشان دهند كه نيازمند آن شاه حقيقي بوده و خواهد بود و نيز مي خواستند اين نكته مهم عرفاني را متذكر شوند كه تنها از طريق گدايي در جانان و فقر معنوي است كه مي توان بر نفس خود غالب شده و به مقام و منزلت پادشاهي و سلطنت فقر در عالم عرفان دست يافت و با نواي بي نيازي از خلق و نيازمندي به حق ، گوش جانها را سيراب كرد .
      شاه (سلطان) :
      آنكه بر كشور پادشاهي و سلطنت كند ، تاجدار ، شهريار ، خسرو ، صاحب تاج. اين لفظ در پهلوي هم شاه بود و ريشه اش در سنسكريت «شاش» به معني حكومت كردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ريشه ، و «تر» در اوستا و سنسكريت ملحق به لفظ شده است و معني فاعل در ماده آن لفظ احداث مي‌كند پس معني ساستر حكم راننده است (لغت نامه دهخدا)  لقب بعض شيوخ صوفيه ها و مرشدها . لقب عام كه درويشان و صوفيه به مراد و مرشد و شيخ و پير كه ظاهراً نسب به سادات مي رسانيده اند داده اند و بيشك مأخوذ از معني سروري و برتري و ممتاز بودن افراد جنس است : شاه نعمت اله ، شاه قاسم انور (لغت نامه دهخدا) و در ادبيات عرفاني و در اصطلاح عارفان و صوفيان ، شاه (پادشاه) مظهر و نماد حق تعالي است كه بر كشور عشق حكم مي راند و نيازمندان و گدايان طريق عشقش چشم اميد به كرم و بخشش او دوخته ، گدايي درش را به ملك و پادشاهي عالم ترجيح مي دهند.
      گدا (درويش) :
      در اوستايي گد (خواهش كردن ، خواستن) ، در يوزه گر ، راهنشين و سائل ، گداي ، فقير ، درويش ، محتاج (لغت نامه دهخدا) و در اصطلاح عرفاني كسي كه فقير تجليات الهي است و گداي كرشمة يار است و گداي فيوضات باقي حق است.([1]گاهي نيز در مفهوم صوفي و عارف است زيرا آنان نيز خود را درويش و فقير مي نامند ، زيرا كه معتقد به فقر محمديه اند كه :«الفقر فخري و به افتخر»([2]) و در اصطلاح صوفيان كسي است كه نياز به حق دارد و بي نياز از خلق است.([3])  موضوع شاه و گدا به لحاظ اهميت و گستردگيش و نيز به لحاظ اين كه جهان بيني خاص عرفا و شعار اساسي آنان يعني اعتقاد به وحدت وجود و قدرت مطلقه خداوند و اعتقاد به نيازمندي آدمي در برابر خالق لايزال را در خود گنجانيده است ، در اشعار شعراي عرفاني در صورتها و اشكال مختلفي جلوه گري و خودنمايي مي كند كه در اين نوشتار نمونه هايي از ان محضر دوستداران و علاقمندان فضل و ادب و عرفان تقديم مي گردد :
        - دسته اي از اشعار شعراي عرفاني ما كه بار عرفاني بيشتري را بردوش مي‌كشند، از اين نكته حكايت ميكنند كه : در عالم عشق ومحبت و وحدت و يكرنگي بر خلاف عالم عقل و نيز درديدة حق بين عارف و عاشق واقعي كه مولانا وار نواي حق را براي همه سر داده و حقيقت را درميان خوشحالان و بدحالان جويا مي شود ، ميان شاه و گدا و ديگرموجودات اين عالم ، هيچ تقدم و تضادي وجود نداشته ، بلكه هر كدام مظهر اسمي از اسما و صفات حق تعالي است كه سرمست باده عشق اند و نواي وحدانيت حق را در نغمه كثرت سر ميدهند كه نمونه هايي از آن ذكر مي‌گردد
      1 - عشق بيفزا كه وصل دوست بيابي           پيش محـبت گـدا و شـاه نباشد
      (وصال غ 429 ب 8)
      2 عشق‌است‌و بس‌كه‌در دو جهان جلوه مي‌كند    گاه از لباس شـاه و گـه از كسوت گـدا
      (جامي ، ص 233)
      3 - چون عقل احول است دو بيند غريب نيست   بنگر به عين عشق كه شاه و گدا يكي ست
      (شاه نعمت الله ولي ، غ 325 ب 6)
      4 - عشق جز بخشش خدايي نيست                اين به سلطاني و گدايي نيست
      ( عطار ، ص 66 )
      5 - بي‌خود از باده‌عشقندچه هشيار وچه مست    همه مست مي وصلند چه شاه و چه گدا
      (اسيري لاهيجي ، غ 8 ب 4)
      6 - ديدم كه مست باده عشقند هر كه هست      گر پير و جوان و اگر شاه و گر گداست
      (اسيري لاهيجي ، غ 72 ب 5)
      7 - چون نسيمي ، طلب گنج بقا كن كه يقين     شاه و درويش در اين منزل ويرانه يكي ست
      (عمادالدين نسيمي ، غ 41 ب 9)
      8 - پيش تو شهان خاك نشينند چو اهلي           در عشـق تفاوت نبود شـاه و گـدا را
      (اهلي شيرازي ، غ 53 ب آخر)
      9 - شاه و گدا به ديدة دريا دلان يكيست           پوشيده است پست و بلند زمين در آب
      (صائب ، غ 916 ب 2)
      10 - پادشـاهي و گـدايي برما يكسـان است    كه براين درهمه را پشت عبادت خم ازوست
      (سعدي ، غ 109 ب 7)
      - قسمتي ديگر از ابيات عبرت انگيز عرفاني اين عقيده را بيان مي دارند كه سلطان و پادشاه ، هر چند كه از لحاظ شأن و شوكت و عظمت مقام والاتر باشد ، درويش و گداي خاك نشين براو ترجيح دارد زيرا كه به استناد حديث معروف نبوي : «الشُهرهُ آفـه‎ٌ و راحه‎ِ في الخُمولِ»([4])  گدا يا درويش داراي آرامش روحي و رواني بوده و از هر چه رنگ و بوي تعلق و دلبستگي ، آزاد است و نشاط و شادي و خرمي را بايد در درويش جستجو كرد نه در پادشاه :
      1 - امن و آسودگي و راحت و آرام و فراغ         دل بسي سلطنت از دولت درويشي كرد
      (وصال ، غ 394 ب 5)
      2 - قدرت شاهان ز تسليم فقيران بيش نيست       قصر سلطان امن تر از كلبة درويش نيست
      (بهار ، غ 25 ب 1)
      3 - قدر درويشي كسي داند كه شاهي كرده است   راحت ساحل شود ظاهر ، به طوفان ديدگان
      (صائب ، غ 5998 ب 10)
      4 - سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و گنج        درويش و امـن خـاطر و كنـج قلندري
      (حافظ ، غ 451 ب 6)
      5 - ز حال خسرو و قارون ، گدا گر باخبر گردد    به گنـج خسرواني كي دهد كُنج فقيري را
      (توران ، ص 302)
      6 - مي نشاط نه جام جم جهان نما دارد               كه كيمـياي طرب كاسة گـدا دارد
      (طالب كليم كاشاني ، غ 195 ب 1)
      7 - فراغت ملك آسوده است و بي‌تشويش و اين دولت    ميسر نيست سلطان را كه آن وصلت گدا دارد
      (ناصر بخارائي ، غ 192 ب 6)
      8 - دوش يك تن بار عالم چون كشد اي‌مرد هوش      چون فقيران تن به‌درويشي ده و شاهي مخواه
      (طالب آملي ، غ 1523 ب 3)
      9 - گوهري كوست به گنجينة شاهان اكسير            خاطر امن و دل خرم درويشـان است
      (شهريار ، ص 287)
      10 - گر كلاه كهنه فقرت كرامت كرد گردون         بِه كه گيري تاج خون آلوده اي از پادشاهي
      (رياضي يزدي ، ص 295)
      - دسته‌اي ديگر از ابيات شعراي عرفاني ما كه بخش عظيمي از عرفان و مفاهيم عرفاني برتر و والاتري را دربر مي‌گيرند ، آنهايي هستند كه مخاطبان و عارفان و سالكان طريق عشق را به گدايي حضرت عشق و كوي خرابات فراخوانده و با زبان حال و با سوز و اشتياق دروني بيان مي دارند كه تنها با گدايي در دوست است كه مي توان به مقام سلطنت و پادشاهي عالم و مرحله استغنا و بي نيازي از ماسواي الله نايل شد نه با چيز ديگر :
      1 - گر گـداي عشـق باشي پادشـاه عالمي         حكم تو گردد روان گر تو بري فرمان ما
      (شاه نعمت الله ولي ، غ 58 ب 3)
      2 - سالها بانگ گدايي بر در دلها زديم               اجرم بر پادشاهان پادشاهي يافتيم
      (خواجو ، ص 309)
      3 - مقـام فقر و فنـا را به سلطنت مفروش           گداي كوي خرابات باش و سلطان باش
      (صفي عليشاه ، ص 51)
      4 - عجب نه گر كه شوم پادشاه ملك وفا             منم كه بر سر كوي توام گدايي هاست
      (معارف ، ص 195)
      5 - هر كه عشقت بخرد هر دو جهان بندة اوست    بنـدة عشق شو و بر دو جهـان سلطان باش
      (اهلي شيرازي ، غ 922 ب 3)
      6 - تو بندگي بگزين شهريار برِ درِ دوست            كه بندگان دَرِ دوست شهـريارانند
      (شهريار ، ص 201)
      7- گر شوي خاك نشين بر در ميخانه چو ما           ملك جـاويد بدست آري و شاهنشـاهي
      (عمادالدين نسيمي ، غ 286 ب 2)
      8 - جام جم گر طلبي مجلس ما را در ياب            كز گـدايي در ميكده ســلطان شده ايم
      (فروغي ، ص 268)
      9 - گدايي در ميخانه به ز سلطاني است                گداي بر در ميخانه باش و سلطان باش
      (ملا هادي سبزواري ، ص 272)
      10 - بر دو عالم پادشاهي مي كنم                         گر چه از ايزد گدايي مي كنم
      (محمد شيرين مغربي ، غ 135 ب 1)
      - در مواردي ديگر  از ابيات عرفاني ، معشوق و يار ، با عاشق نشست و برخاستي  نداشته و به واسطه تكبر و حسن و جمال و غرور خود از هم صحبتي با او عار دارد همچنانكه پادشاه و سلطان نيز از هم صحبتي با گدا اظهار ننگ مي كند و گاه گدايان و عارفان با زبان طنز و نيشدار سلاطين را تحقير مي كنند و خود از هم نشيني و مصاحبت با آنان اظهار عار و ننگ مي كنند :
      1 - يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض   پادشاهي كامران بود از گدايي عار داشت
      (حافظ ، غ 77 ب 3)
      2 - آري عجب نباشد گر در دلم نيايي            در كلبه گدايان سلطان چه كار دارد
      (عراقي ، ص 119)
      3 - وصل از تو نجويم كه ترا اي شه خوبان      ننگ آيـد اگر با من درويش نشـيني
      (اهلي ، غ 1314 ب 3)
      4 - من رند گـدا پيشه و او پادشـه حسن         با همچو مني كي شود از عار مصاحب
      (وحشي ، غ 29 ب 3)
      5 - عقل باورنكند كان شه خوبان خواجو          از تكـبر نفسي پيش گــدا بنشــيند
      (خواجو ، ص 694)
      6 - هر چه گويي باورم نايد كه باشي يار من     پادشه را از گدا عار است،گويي‌نيست هست
      (وصال ، غ 217 ب 4)
      7 - توشة حسني و عار آيدت از من باري          خسروان كي شده با رند و گدا بنشينند
      (ملا هادي سبزواري ، ص 103)
      8 - از من اي خسرو خوبان جهان عار مدار        كه نه هر شاه چنين طرفه گدايي دارد
      (ناصر بخارايي ، غ 203 ب 7)
      - قسمتي ديگر از ابيات عرفاني در كسوت تشبيه تمثيل، گوياي اين مطلب هستند كه نزديكي به بارگاه و حضرت عشق و معشوق ازلي و دولت وصل او را جستن  لايق هر بي سر و پايي نيست همچنانكه گداي خاك نشين و درويش را ياراي نزديكي به درگاه سلطان نيست پس زماني كه نزديكي‌ميسر نباشد افتخار مصاحبت و همنشيني نيز بخاطر غرور پادشاه حسن ، حاصل نخواهد شد:
      1 - من دوريش كجا و سر كوي تو كجا      دولت مسـند شاهي به گدايي نرسد
      (منصور حافظ ، غ 429 ب 2)
      2 - منزلگه خواجو و سر كوي تو هيهات      در بزم سـلاطين كه دهد راه گدايان
      (خواجو ، ص 478)
      3 - من خود به چه ارزم كه تمناي تو ورزم    در حضرت سـلطان كه برد نام گـدايي ؟
      (سعدي ، غ 587 ب 2)
      4 - دولت وصـل خواسـتم گفتند               سلطنت در خور گـدايان نيست
      (كمال خجندي ، ص 23)
      5 - وصل چو تو پادشه كي به گدايي رسد     جستن وصـلت مرا ماية نـاداني است
      (عراقي ، ص 96)
      6 - هر گــداي رند ازرق پوش را                بـار نبود بر در سـلطان عشــق
      (ناصر بخارائي ، غ 419 ب 7)
      7 - مي نويسم قصه ها هر دم بخون دل ولي     قصه چون من گدايي پيش سلطان كي رسد
      (اوحدي  ، غ 218 ب 6)
      - عارفان و گدايان راه حق در برخي از ابيات خود با اينكه به حريم وصال سلطان عشق راهي نداشته و با غرور و تكبر آن پادشاه مواجه مي شوند ، از سر خواهش و تمنا خطاب به آن سلطان مي گويند كه اگر عنايت و التفات و نشستي با آنان داشته باشد ، هيچ عيب و نقصي شامل حال او نخواهد شد و در واقع با زبان كنايي بيان مي دارند كه ارزش و مقام پادشاه به دل جويي از فقرا و درويشان وابسته است :
      1 - دانم كه خلل نايد در محتشمي او          گر عاشـق او باشد بيچاره گـدائي
      (سنايي ، ص 1019)
      2 - خـللي ره ندهد مرتبه ســلطان را         گر شبي صبح نمايد به سراي درويش
      (ملال ذركي ، ص 71)
      3 - چه زيان ملازمان را كه تفقـدي نمايند     به گدا كه نيست بارش به حرمسراي شاهي
      (ملا هادي سبزواري ، ص 159)
      4 - گر شبي پيش‌من بي‌كس بي‌خويش آيد     نبود عيب كه ســلطان بر درويش آيد
      (عماد فقيه كرماني ، ص 142)
      5 - كلاه گوشه شاهنشهي نگردد كج            اگر ز روي كرم با گــدا در آميزد
      (طالب آملي ، غ 688 ب 7)
      6 - توانگـران را عيبي نباشــد ار وقتي       نظر كنند كه در كوي ما گدايي هست
      (سعدي ، غ 128 ب 3)
      7 - به گـدا قدر بيفزايد و از شـاه نكاهـد    گاهگاهي كه كند شاه نگاهي به گدايي
      (رياضي يزدي ، ص 47)
      - در بعد عشق و عاشقي ، در برخي از ابيات عرفاني ما ، معشوق نماد و سمبل پادشاه حسن و صاحب جمال و خسرو خوبان خطاب شده و در مقابل او عاشق كوي عشق ، نماد فقير و گدا و درويشي است  كه انتظار و توقع دارد كه معشوق به او عنايت داشته و او را مشمول الطاف عنايت خود قرار دهد :
      1 - اي پادشــاه حسن خـدا را بســوختيم   آخرسئوال كن كه‌گدا را چه حاجت است
      (حافظ ، غ 33 ب 3)
      2 - من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر          از من خســرو خوبان تو نظر باز مگير
      (سعدي ، غ 360 ب 3)
      3 در حلقه ارادت كشور گداي عشقيم       كيهان خدا حسني ، ما را غلام گردان
      (حزين لاهيجي ، غ 769 ب 11)
      4 - برآن سرم كه نهم سر بخاك پاي تو،من    تو شاه مملكت حـُسني و گداي تو من
      (مظفر شيرازي ، ص 164)
      5 - اي پادشـــه نكـوي رويـان                يكــــدم گــــذري بر اين گدا كن
      (مظفر شيرازي . ص 166)
      6 - حيران بمانده در ادب و خدمت تو چون          تو پادشـاه حـُسني و ذاكر گـداي تو
      (مصطفي ذاكري ، ص 113)
      7 - تو شاه كشور حسني و من گداي توام             غـلام حلقه به گـوش در سـراي توام
      (عبدالحسين نصرت ، ص 137)
      8 - تو شهي‌وكشور جان تو را،تو مهي و ملك جهان‌تو را   ز ره‌كرم چه‌زيان تو را كه نظر به حال گدا كني
      (هاتف ، غ 77 ب 2)
      9 - شــاه حـُسني كنون عطا فرما                         به غلامت همــــان كـــه مي داني
      (نور علي شاه ، غ 291 ب 7)
      - در بعدي ديگر از عرفان ، شاعران عارف مسلك و گدايان واقعي راه عشق و حقيقت ، در كسوت صنعت ادبي پرادوكس و تضاد هنري «سلطنت فقر» بر خلاف موارد قبلي ، ديگر از در سلاطين گدايي نكرده بلكه به وجود گنج فقر معنوي در معدن وجود خويش پي برده و اعتقاد راستين دارند كه به كمك كيمياي فقر مي توان مس وجودي خويش را به طلاي با ارزشي تبديل كرده و به سعادتمندي ابدي و مقام سلطنت در كشور عشق نايل شد و شاه عالم را گداي خود ساخت و همگان را به فقر معنوي و بي نيازي از غير حق به ويژه سلطان ، فرا مي خوانند :
      1 - مائيم آن فقير كه سلطان گداي ماست                 آري به فقــر سلطنت ما مسـلم است
      (شاه نعمت الله ولي ، غ 250 ب 6)
      2 پس از سي سال روشن گشت بر خاقاني اين معني      كه : سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني
      (خاقاني ، ص 414)
      3 - ز خوان نعمت منعم مجو حلاوت فقر                  كه عشق اين مزه را  ز كاسة گدا ديده است
      (قاري عبداله ، ص 206)
      4 - از فيض فقر مي زند امروز مدتي است                 كشكول ما به كاسة فغفورپشت دست
      (حزين ، غ 200 ب 4)
      5 - ما خود به غنا شكوه اي از فقر نبرديم                 زخمي كه خريديم به مرهم نفروشـيم
      (اميري فيروزكوهي ، غ 386 ب 3)
      6 - ما گدائيم ولي قصر غنا منزل ماست                    هر كه شد همدم ما منت قيصر نكشد
      (بهار ، غ 51 ب 3)
      7 - پادشاهان با نزاكت بار عالم مي برند                   بار بر عالم گذار و فقر بر شاهي گزين
      (طالب كليم كاشاني ، غ 540 ب 7)
      8 - خدمت شاهان گزيدن در پي نان ابلهيست            پاي بر خواهش گذار و فقر بر شاهي گزين
      (غزال  ،  ص 295)
      9 - همت نگر كه خاك نشينان كوي عشق                 در ملك فقـر دعوي شـاهنشـهي كنند
      (طرب ، ص 554)
      10 - با قباي كهنه فقر و كلاه مفلسي                         فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ايم
      (نسيمي ، غ 198 ب 8)
      - در بعدي ديگر ، درويشان و گدايان بي نياز از غير حق ، بواسطه سلطنت فقر و گدايي در ميكده عشق و كوي جانان ، از دست سلطان عشق اكليل پادشاهي بر عالم حق و حقيقت را بر سر گذاشته و به پادشاهي و ملك مجازي عالم سر فرود نياورده و حتي از گريزان مي شوند :
      1 - گدا را سر فرو نايد به شـاهي                            اگر عشقش دهد صاحب كلاهي
      (وحشي ، غ 509 ب 12)
      2 سر به شاهنشهي فرو نارم                                  يك رهم گر گداي خود داني
      (غزليات شمس ، غ 3313)
      3 - خوشا وقت شوريدگان غمش                            اگر زخم  بينند و گر  مرهمش
            گدايـاني از پادشــاهي   نـفـور                       به اميـدش اندر گـدايي صبور
      (بوستان ، ابيات 24 و 1623)
      4 - گرم زخيل گدايان خود حساب كني                   ز پادشــاهي اقليـم ســبعه بيــزارم
      (ملال ذركي ، ص 80)
      5 - هر كس كه شد گداي در پير مي فروش            جامش ز كاســه سر فغفور مي شود
      (وفايي ، غ 16 ب 6)
      6 - ميل شاهي نكند هر كه گداي تو بود                زانكه اين منزلت از دولت سـلطاني به
      (كمال خجندي ، ص 92)
      7 - پشت پا بر افسر جمشيد و دارا مي زنيم           ما گدايان درت اي خسرو مالك رقاب
      (سرمست ، ص 21)
      8 - مفلسان حرم كوي تو از حشمت و جاه             چون نسيمي هوس ملك سليمان نكنند
      (نسيمي ، غ 127 ب 7)
      9 - نظر به سلطنت و ملك و تخت و تاج نكرد         هر آن فقير كز آن شه نشان نگاهش هست
      (منصور حافظ ، غ 265 ب 5)
      10 - اسير عشقم و از هر چه در جهان فارغ           گداي يارم و بر هر كه در دو عالم شاه
      (رهي ، ص 192)
      - يكي ديگر از موارد مهم و اساسي كه در عرفان و اشعار شعراي عرفاني ما بيشتر مورد تأكيد واقع شده ، موضوع حرص و طمع و قناعت و خرسندي مي باشد . بنا به عقيده عارفان  راه حق ، كسي كه بر حرص و طمع و هوي و هوس خود غلبه كرده و قناعت و خرسندي را پيشه خود سازد در عالم درويشي ، شكوه و عظمت سلطاني را كسب كرده و سعادت ابدي را از آن خود ساخته ، شاه عالم گداي او مي باشد :
      1 - گر حرص زير دست و طمع زيرپاي تست       سلطان وقت خويشي و سلطان گداي تست
       (خواجو ، ص 392)
      2 - خواجو كسي كه مالك ملك قناعتست            شاه جهان به عالم معني گداي اوست
       (خواجو ، ص 393)
      3 - من كه دارم در گدايي گنج سلطاني بدست      كي طمع در گردش گردون دون پرور كنم
       (حافظ ، غ 346 ، ب 9)
      4 گدايي كه بر خاطرش بند نيست                    به از پادشاهي كه خرسند نيست
      (بوستان ، ب 2817)
      5 - اين سعادت بين كه چون گنج قناعت شد پديد   خـاتم ملك سـليمان در گــدايي يافتيم
      (شاه نعمت الله ، ‌غ 1141، ب 2)
      6 - اكسير قناعت را سرماية دستت كن                 در عالم درويشي افسر زن و سلطان باش
      (فروغي ، ص 190)
      - در بعد ديگري از اشعار عرفاني ، روندگان راه حق خطاب به معشوق و جانان مي گويند كه : اي معشوق اگر به ما عنايتي كرده و به زبان تو جاري شود كه ما بنده و گداي درگاه تو هستيم ، در واقع ما اين گدايي را شاهي و سلطنت حقيقي فرض كرده و به ملك و پادشاهي مجازي عالم اعتنايي نمي كنيم :
      1 - روزي گداي كوي خودم خوان كه بنده را      اين سلطنت بس است كه گويي گداي ماست
      (خواجو ، ص 391)
      2 - خواجو كه خاك پاي گدايان كوي تست       شـاهي كند گرش تو بگويي گداي ماست
      (خواجو ، ص 392)
      3 - جـاودان پادشـه شود عطار                       گر تو گويي كه : تو گداي مني
      (عطار ، ص 441)
      4 - ملك دنيا همه با همت سعدي هيچ است        پادشاهيش همين بس كه گداي تو بود
      (سعدي ، غ 299)
      5 - هيچ داني كه مرا دولت شاهي ز كجاست       به زبان تو گذشته است ، كه درويش مني
      (عماد فقيه ، ص 270 )
      6 - چه التفات نمـايد به سـلطنت ناصر             اگر رود به زبانت كه او گداي من است
      (ناصر بخارائي ، غ 87)
      - مورد ديگري كه جزو اصول اساسي و پايه گذار عرفان اسلامي به شمار مي آيد اين است كه بندگان و گدايان راه عشق ، درويشي و گدايي در دوست را بر شاهي و سلطنت عالم ترجيح داده و آن را به پادشاهي نفروخته و هزاربار بهتر از دولت حضرت سليمان مي دانند و مخاطبان راه  را به اين نكته مهم دعوت مي كنند كه تعويض گدايي در جانان با سلطنت خلاف راه حقيقت است :
      1 - زين سپس ما و گدايان سر كوي غمت          كه گدايي درت ملكت سلطان ارزد
      (خواجو ، ص 415)
      2 - گـدايي در جانان به سلطنت مفروش            كسي ز ساية اين در به آفتاب رود؟
      (حافظ ، غ 221 ب 5)
      3 - داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن          در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
      (حافظ ، غ 392 ب 1)
      4 - درويش فقيريم و نخواهيم اميري                  ولله كه به شاهي نفروشيم  فقيري
      (شاه نعمت الله ولي ، غ 1479 ب 1)
      5 - گدايي در جانان (ملال) بيدل را                   هزار بار به از دولت سليمان است
      (ملال ذركي ، ص 38)
      6 - به تخت سلطنت خاك درش را كي دهم قاري  گداي كوي جانان دولت روي زمين دارد
      (قاري عبدالله ، ص 256)
      7 - گر عارفي بدان كه گدايي به كوي فقر              بهتر بود ز سـلطنت و ملك كيقباد
      (اسيري لاهيجي ، غ 245 ب 5)
      8 - كسي كه بر در او دولت گدايي يافت              كجا به شـاهي عالم دهد گـدايي را
      (اهلي شيرازي ،ص 412)
      9 - گرچه درويشم ولي از يمن سلطاني عشق        پيش چشمم با گدايي ملك سلطان هيچ نيست
      (طرب ، ص 537)
      10 - ما گدايان شرف از خاك درت يافته ايم        آســتانت نفـروشيم به تخت شــــاهي
      (همام تبريزي ، غ 214 ب 6)
      - از جمله موارد مهم ديگري كه در عرفان و ادبيات عرفاني ، از ارزش و جايگاه ويژه اي برخوردار بوده و بهتر از موارد ديگر عرفاني ، ما را به سر منزل مقصود رهنمون مي شود ، آن است كه شاهان و اهل شوكت و شأن را به كوي عشق راهي نيست و تنها گدا و درويش وارسته دست از جان شسته و سرمست از باده پير مغان است كه اجازة ورود به كوي عشق را دارد . چون در كوي عشق به ظاهر افراد ارزشي قائل نشده بلكه تنها سيرت و باطن را در نظر مي گيرند و در آنجا اظهار عجز و درماندگي شرط است نه اظهار شوكت و شأن و مرتبه . و در آنجا است كه گدا به مرحلة پادشاهي نايل مي شود و پادشاه به مرحله گدايي تنزل پيدا مي كند :
      1 - اين وادي عشق است نه جولانگه شاهان          اينجاست كه بخشند شهي را به گدايي
      (نشاط اصفهاني ، غ 272 ب 6)
      2 - حلقه بر در زن و دلخوش كن و نوميد مباش    گر ببنــدند به شـاهان به گدا بگشـايند
      (وصال ،‌ غ 511  ب 4)
      3 - در خور عشق تو نيست صاحب جاه و جلال    محرم اين درد كيست مرد فقيــر گـدا
      (پير جمال اردستاني ، ‌غ 5 ‌ب 2)
      4 - در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند           اقرار بندگي كن و اظهــار چـاكري
      (حافظ ، غ 451 ب 2)
      5 عشق را نازم كه چون بر تخت استغنا نشست    كرد كشـكول گــدايي كاسـة فغفور را
      (جوياي تبريزي ،‌ص 57)
      6 - عشق مي ورزي نخست از سر برون كن خواجگي   شاه اگر در كوي عشق آيد در اين صورت گداست
      (شاه نعمت اله ، غ 176 ب 4)
      7 - مملكت شاه عشق جز دل درويش نيست          دل بطلب كائنات مملكتي بيش نيست
      (صفاي اصفهاني ، غ 17 ب 1)
      8 - ذوق عيشي كه بدان دست سلاطين نرسد          از وصـالت من درويش گــدا يافته‌ام
      (نيسمي ، غ 179 ب 5)
      9 - گر صحبت فقيري جويد عجب نباشد              با عشق در نگنجد سـلطاني و گــدايي
      (همام تبريزي ، غ 219 ب 6)
      10 - در غلاميت ما را فر سلطنت دادند               خادم تو خسرو گشت بندة تو سلطان شد
      (فروغي ،‌ ص 137)
       - در مرحله اي ديگر از عرفان و ادبيات عرفاني ، عرفان و درويشان كوي عشق ، كه با پشت سرگذاشتن ناملايمات و دشواريهاي راه حقيقت ، افتخار گدايي آستان جانان و ميكده عشق را نصيب خود كرده و به مقام فقر و غناي حقيقي نايل شدند ، به شخص مورد خطاب خود كه بهره اي از عرفان و عشق نبرده و از عالم درويشان واقعي هيچ اطلاعي ندارد مي گويند كه : ما را به چشم ظاهر مبين بلكه ما را به چشم باطن بنگر كه در عين درويشي و داشتن ظاهري ژوليده ، سلطاني عالم را نصيب خود كرده و حتي به مقامي رسيده ايم كه مورد رشك و حسادت سلاطين نيز واقع شده ايم :
      1 - گر چه بي سامان نمايد كار ما سهلش مبين      كاندرين كشور گدايي رشك سلطاني بود
      (حافظ ، غ 218 ب 6)
      2 مبين حقير گدايان عشق را كاين قوم              شهان بي كمر و خسروان بي كلهند
      (حافظ ، غ 201 ب 4)
      3 گر به صورت گداي اين كوييم                      بصفت بين كه ما چه ســلطانيم
      (غزليات شمس ، غ 1767 ب 5)
      4 مكن به چشم حقارت نظر به درويشان             كه بي نيــاز جهانند اگر تهي دستند
      (هاتف ، غ 32 ب 4)
      5 بملك فقر و معني پادشاهيم                          بصورت گر فقيريم و گدائيم
      (اسيري لاهيجي ، غ 351 ب 10)
      6 بحقارت منگر سوي من خاك نشين                گر چه مورم بنظر ملك سليمان دارم
      (طرب ، ص 593)
      7 - پيش رندان به ادب باش كه اين سرمستان        صورت بندگي و سيرت شاهي دارند
      (اهلي شيرازي ،‌غ 744 ب 2)
      8 تا ما گداي اين گذر و خاك اين دريم            ما را گـدا مگوي كه شــاه مظفريم
      (عبدالحسين نصرت ، ص 155)
      - ابيات ديگر عرفاني كه شور و حال خاصي در آنها جلوه گري مي كند ، ابياتي هستند كه در آنها ديگر نشانه اي از غرور و تكبر سلطاني و عجز و درماندگي درويشي و ذلت خواهش ديده نمي‌شود بلكه گدايان و درويشان راه عشق به چنان مقام و جايگاهي رسيده اند كه سلاطين كه زماني بر درويشان فخر مي فروختند ، به عجز و ناتواني خود در برابر عزت نفس و مناعت طبع و فقر معنوي ايشان اقرار كرده و هم صحبتي و خلوت درويش را با جان و دل آرزو مي كنند . در اينجا ديگر گدايان هستند كه به پادشاهان توجهي نداشته و از هم صحبتي با آنان  اظهار ننگ مي‌كنند و آنان را در جمع خود بيگانه ي گدا به حساب مي آورند كه از عالم ايشان خبر ندارند:
      1 -  قدمي نه به خلوت درويش                         پادشه همدم گدا درياب
      (شاه نعمت اله ، غ 94 ب 3)
      2 - فقر ما تاج سلطنت بخشد                            شاه عالم گداي ما باشد
      (شاه نعمت اله ، غ 56 ب 2)
      3 - چه عجب اگر گدايي ز شهي عطا بجويد           عجب اين كه پادشاهي ز گدا كند گدايي
      (غزليات شمس ، غ 2839 ب 10)
      4 -  گذشت از سر سلطاني و شد بنده درويش         شه ار ديد فر مملكت فقر و فنا را
      (صفاي اصفهاني ،‌غ 10 ب 10)
      5 - باز شد با هر گدايي همنشين                          پادشاهي كو ز شاهان عار داشت
      (ملاهادي سبزواري ، ص 66)
      6 - سلطان خبر ندارد از حال نعمت الله                  اسرار پادشاهي مرد گدا چه داند؟
      (شاه نعمت الله ، غ 601 ب 7)
      7 - مطرب آوازه درانداخت كه شاهان جهان           منزل امروز به مأواي گـــدائي كردند
      (ناصر بخارائي غ 288 ب 3)
      ابيات و اشعاري كه در اين نوشتار بعنوان شواهد و نشانه هايي از تجليگاه «شاه و گدا» در عرفان و ادب عرفاني تقديم دوستداران آن گرديد اندكي از بسيار و قطره اي از درياست كه به ذكر همين مقدار بسنده شده ، اميد است كه اهل علم و استادان فن بر اين نوشتار كه سراپا عيب و نقص است كريمانه نگريسته و بر كاستي ها و نواقص آن قلم عفو و بخشش كشند .
      نتيجه :
      با تفكر و تعمق در ادبيات عرفاني به ويژه اشعاري كه موضوع « شاه و گدا » در آن مورد بررسي واقع گرديده ، اين نتيجه بر ما حاصل مي شود كه عارف و سالكي كه مي خواهد در وادي عشق و حقيقت پا نهاده و به مقام وصال ابدي و عرفان خواهانه دست يابد ، بايد درويشانه و از سر نياز ، به همه چيز و همه كس پشت و پا زده و تنها از درگاه سلطان عشق گدايي كند و به مقام پادشاهي در كشور عرفان نايل شود و نيز بايد در ديدة حق بين او ميان شاه و گدا و ديگر موجودات اين عالم هيچ تقدم و تضادي نسبت به يكديگر وجود نداشته و تمامي موجودات عالم را مظهر اسما و صفات الهي و تجليگاه عشق معشوق ازلي در آيينه آفرينش بداند چون در نظر عشق ميان موجودات نه تنها اختلافي نيست بلكه نواي «وحدت در عين كثرت» را سر ميدهند:
      عشق است و بس كه در دو جهان جلوه مي‌كند    گاه از لبـاس شــاه و گه از كسوت گـدا
      منابع و مآخذ :
      1 - اردستاني ، پيرجمال ، ديوان ،  تحقيق و بررسي دكتر ابوطالب ميرعابديني ، انتشارات روزنه ، چاپ اول، 1376
      2 - اسيري لاهيجي ، شارح گلشن راز ، ديوان اشعار و رسائل ، به اهتمام دكتر برات زنجاني ، موسسه مطالعات اسلامي دانشگاه مك گيل شعبة تهران ، 1357
      3 - اشرف زاده ، رضا ، پيغام اهل راز ، بخش 1 ، شرح 60 غزل از حافظ شيرازي ، بر اساس ديوان حافظ چاپ قزويني ، انتشارات اساطير ، چاپ اول ، 1381 .
      4 - اشرف زاده ، رضا ، آب آتش فروز ، گزيدة حديقه سنائي غزنوي ، انتشارات جام ، چاپ دوم ، 1375.
      5 - اميري فيروزكوهي ، ديوان ، غزليات و قصائد ، به جمع و تدوين و شرح و تعليق : دكتراميربانوي مصفا، جلد اول، سال 1354 .
      6 - اوحدي اصفهاني ، معروف به مراغي ، كليات ، تصحيح و مقابله و مقدمه : سعيد نفيسي ، انتشارات اميركبير ، سال 1340
      7 - اهلي شيرازي ، كليات اشعار ، به كوشش حامد رباني ، انتشارات كتابخانه سنايي ، فروردين 1344
      8 - بخارائي ، ناصر ، ديوان اشعار ، از سخنوران قرن هشتم هجري ، با مقدمه و شرح و احوال و حواشي دكتر مهدي درخشان ، انتشارات بنياد نيكوكاري نورياني ، آبان 1353
      9 - بهار ، محمدتقي «ملك الشعرا» ديوان اشعار ، جلد دوم ، مثنويات ، غزليات ، قطعات ، رباعيات ، دو بيتي ها ، مطايبات ، اشعار به لهجة مشهدي ، تصنيف ها ، به كوشش : چهرزاد بهار ، انتشارات توس ، بهار 1380
      10 - جامي ، نورالدين عبدالرحمن ، متضمن تحقيقات در تاريخ احوال و آثار منظوم و منثور خاتم الشعراء نورالدين عبدالرحمن جامي ، به كوشش : علي اصغر حكمت ، انتشارات طوس ، تابستان 1363 ص 233
      11 - جويا ، تبريزي ، ديوان ، به كوشش پرويز عباسي داكاني ،   انتشارات برگ ، چاپ اول 1378
      12 - حافظ شيرازي ، خواجه شمس الدين محمد ، ديوان غزليات ، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر ، انتشارات صفي عليشاه ، چاپ شانزدهم 1374
      13 - حافظ ، منصور ، ديوان ، به اهتمام سيد احمد بهشتي شيرازي ، انتشارات روزنه ، چاپ اول 1378
      14 - حزين لاهيجي ، ديوان ، به تصحيح : ذبيح الله صاحبكار ، نشر سايه ، چاپ اول ، 1378
      15 - خاقاني شرواني ، ديوان ، به كوشش دكتر ضياء الدين سجادي ، انتشارات زوار ، چاپ سوم ، 1368
      16 - خواجوي كرماني ، ديوان اشعار، به اهتمام و تصحيح : احمدسهيلي خوانساري، انتشارات پاژنگ،چاپ دوم 1369
      17 - دهخدا ، علي اكبر ، لغت نامه ، زير نظر محمد معين ، تهران اسفند 1337
      18 - ذاكري ، مصطفي . متخلص به ذاكر ، كرشمه وصال ، شامل غزليات و برخي از اشعار ديگر ، انتشارات «ما» چاپ اول ، بهار 1377
      19 - رهي معيري ، ديوان كامل ، سايهء عمر ، آزاده ، انتشارات افسون ، چاپ دوم ، 1380
      20 - رياضي يزدي ، سيد محمدعلي ، ديوان ا

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۶۳۳۷ در تاریخ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴ ۰۰:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0