سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 4 ارديبهشت 1403
    15 شوال 1445
      Tuesday 23 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۴ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        رهایی از آزادی
        ارسال شده توسط

        داود عزتی راد

        در تاریخ : دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳ ۲۰:۳۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۴۴ | نظرات : ۵

        در کلاس درس، بچه ها زمزمه شور و نشاط سر داده بودند. دو به دو و سه به سه به یک گوشه گرم صحبت بودند و روز روز عزیزی بود. صدای گرم سلام آمد، همه خیره به در، آری استاد بود. چهره گرم و سردش را دوست داشتم. اما چهره استاد امروز رنجور بود. از داخل کیفش تصویر زیبایی برون آورد. تمثیل آن مرد بروی تخته زد و در زیرش نوشت« خداحافظ با غیرت». استاد رو به ما با صدای گرم شیرینش گفت: عزیزانم، خواهم امروز افسانه پردازی کنم، در وصف عشق داستان سرایی ها کنم. گویم به شما قصه عشق را. بچه ها این گفت ها افسانه نیست، داستان و قصه و امثال نیست که گویم به شما حدیث راستین و استاد سخن بر زبان چنین جاری کرد:
        چندی است شامگاهان نگاهش با دور دست ها بازی می کند. مشت به زیر چانه نشسته در عجب فرو رفته. ماه زیبایش در آن افراز طمطراقی می کند و زنجیرها به گردن در سیاهی به سویش روان کرده. چه جلوه گر ماه زیبایش و او مبهوت تماشا است. دوست دارد زنجیرها را و اندیشه مفارقت برایش تالم بار است. اما هر از چندی احساس ستوهی می کند. زنجیرها گلویش را فشرده، فارغ از همّی رو به ماه جادو فریبش گسیلش داشته اند.
        دوشین، مردی از کنارش درگذشت، هیچ زنجیر به گردن نداشت و چه مستانه گو که گویی پیک شادی فزا است. باخود گفت: این کیست که همچو پرنده غراب اعصم این سو آن سو روان است؟ در خود نگریست و قدم از قدم برداشت؛ اندکی به جلو، راحت بود؛ اندکی به کنارین، راحت بود؛ گامی به عقب که ناگه زنجیرها کشیده، نفس تنگ شد. به احنا نگریست و دگرانی چون خود بدید که زنجیر ها به گردن فکنده و توان ارتجاع نداشتند. توگویی زنجیرهای محبوبش زنجیر اسارت بود. اما چرا کسی را توان برگشت نبود؟ سر بالا گرفت و باز ماه زیبایش را به نظاره نشست و با خود گفت: چه زیباست، هرآینه جلوه ی این ماه توان عقب گرد ز ما بر چیده و باز در تماشای ماه زیبایش غرق گشت.
        مات تماشا بود که آن مرد باز آمد و بسویش نگریست. دمی دیده به چشمانش دوخت، چشمانی به زلالی آب. مرد بسویش آمد. از او پرسید: کیستی؟ چرا نشان محبوب به گردن نداری؟ آخر این ابتهاج از چیست؟ و مرد هیچ پاسخ نداد و از وی دور شد و اندکی بعد بازآمد و این بار کاسه آبی در دست. مرد را پرسید : این آب از بهر چیست؟ مرد پاسخ داد: کاسه بگیر و بدان چشمها بشوی. باز پرسید: از چه باب؟ و مرد گفت: بشوی و راه کج کرده و دور شد. حال وی ماند، کاسه آبی در دست، نگاهی تعقیب گر و درونی پر ز پرسش. کاسه مقابل صورت گرفت و نگریست، ترسید، کاسه به زمین انداخت. با خود گفت: این که بود؟ آن سیرت زشت آن چشم پر ز خون ازان که بود؟ من بودم؟ زانوان سست به زمین افتاد. در خیال دیده ها بود که آن مرد دگربار باز آمد، بلندش کرد و کاسه آب دگری در دست، گفت چشمها بدان بشوی و باز رفت.
        این بار بی تامل مشتی آب برگرفت و چشمها باآن بشست و مشتی دیگر و مشتی دیگر تا بدان جا که آب تمام شد. در فکر چرایی بود که نگاهش به بالا پرکشید و از دیده خود انگشت به دندان گرفت که ماه زیبایش مخبر نشان داده. ز خود پرسید: این کریح المنظر و زشت صورت سر ز کجا برآورده؟ با محبوب و معشوقم چه کرده؟ در همین اثنا بویی نتن به مشامش رسید. نگاهی به خود انداخت، سراپا تن جلیلش را به خلیش آغشته دید. گفت: چگونه ممکن است از خود بدینگونه غفلت کنم. سر به اطراف چرخاند و دیگران همچو خود بدید. زنجیر ها بر گردن، احساس گرانی کرد. دیگر توان ایستادن نداشت. دست به زنجیرها برد تا که شاید خلاصی یابد. اما توانی برایش نمانده بود. می خواست رها شود امّا قدرتی نداشت. بازنشست، زانو به بغل گرفت، نالید و فریاد کمک سرداد. صیحه کشید و ضجه زد. بانگ سرداد که آیا، کسی را توان یاری من هست. فریاد زد، فریاد زد و باز فریاد و باز و باز و باز، اما یاری گری نیافت. برخواست، دست ها به زنجیرها گره زد، همه پای و پر به یک جای جمع، زنجیر ها در کشید، نشد، باز کشید، باز نشد، دگر بار کشید ولی نشد که نشد. باز نشست و سر به زانوی غم نهاد و اندیشناک شد.
        ناگهان به صدایی دل نواز به خود آمد. سر برافراشت همان مرد بود. شادمان شد دستش گرفت و برخاست. گفت: دگر بار مرا به تفرد در این آشوبکده رها مکن. مرا توان رهایی از این زنجیرها نیست و یاری تو مرا لازم. مرد گفت: این بند ها حاصل یک شب نیست که به یک شب از آنان رهایی یابی. گفت ندانم چه کنم. تو را قسم به خدا مرا یاری ده. به یک آن سکوت همه جا را فراگرفت. در دل گفت: خدا! این نام چه آشناست. کجا آن را شنیده ام؟ آری یادم آمد، مادرم می گفت و چه شیرین می گفت: در همه حال، در هر شادی و غم، هر خوشی و ناخوشی یاد خدا کن که شر هرآنچه برایت ناگوار است از سرت کم کند. دیر بازی بود که این سخن مادر از یادم رفته بود.
        حال خدا ز کجا یابم؟ گاه وی ز که پرسم؟ تا کجا باید که رفتن تا خدا یابم؟ مرد گفت: نهیب بر دل مزن که نزدیک است. آنسان که از بر برده ای او را، باز، گر که خوانی اجابت شوی به درگه اش استعانت جوی که جز او کسی را یارای فریادرسی بر تو نیست. پرسید آخر چگونه؟ با چه زبان و به کدامین روی؟ چسان طلب کنم او را که خود در تکذیب از دیگران پیش دستم؟ مرد گفت: به آن خدای که پناه بی پناهان و یاور درماندگان است. به آن که رحمان و رحیم است. به آن که کریم و مجید است و به او که آگاه به آشکار و نهان است، قسم، گر دست ز دامنش گیری و مغفرت طلبی، توبه کرده و تواب شوی و ز جان دل یاری گری خواهی، یار و یاور هردو یکجا خواستی. پس به تلخ کامی دلت را پژمرده تر مکن. این ها بگفت و دور شد.
        باز تنها، وجودش پر ز آزرم و حیا که روزی بود بی شرم و حیا، خجل از کرده و ناکرده ها، توان گردن افرازی نداشت. هفت آراب بر زمین کوفت، اشک ها جاری، ز هق هق توان چخیدن نداشت. پس درددل با خدایش چنین آغاز کرد:
        یا رب من همانم، همان بنده نادان که سجده به درگاه تو کردم امّا دل در گرو یار دگر داشته ام. من همانم دست ز دامنت شسته، زنجیر اسارت بر گردن آویخته. من همانم جان پناه بی پناهی ها رها کرده، در دشت گناه تا توانسته تاخته. من همانم دل ز وجودت شسته، فرخار زمانه قرارش داده. من همانم عشق بازی با تو را ناستودم، به کامرانی دنیا فروختم. یا رب من همانم، همان بنده نادان، سجده به درگاه تو کردم امّا دل در گرو یار دگر داشته ام. یا رب دستم گیر و توانم ده، از جهل جاهلم گردان و از علم عالمم تا به عشق تو عاشق شوم. یارب مرا به عشق خود محزون کن، مرا خود عشق، جزء ز کلِّ وجودت کن. خواهم که عشق را مُهر در دلم کنی تا که فراق من وتو ممکن نباشد. دور کن آن کوردلان سنگ در دل ز من تا که جزء رخسار تو رخ نبینم. ره برایم دشوار کن که دانم در ره عشق هرچه سختی ها فزون تر شکر وصال شرین تر. یارب امّا زخود، بیم ناک و هراسانم، که باتو، بی فرمانی و سست پیمانی کنم. هراسانم که دلگیر و دل آزارت کنم.
        این ها همه اجادت کرد و دست بر زانو نهاد و بر خاست، زنجیرها به دور دست ها تابانده، دل آکنده از حس رهایی، نام خدا بر زبان جاری، با صد اندر صد توان زنجیرها برکشید، بند بند زنجیرها از هم گسیخت و آری رهایی یافت. امّا دیگر توانی نداشت و وقت وقت آرمیدن بود. پس سر بر آغوش معشوق نهاد و چه زیبا جان به جان آفرین تسلیم کرد.
        آری عزیزان این است داستان دلدادگان. حال یک سوال، خدای را از چه روی ستایش می کنند؟ آیا در ستایش این وجود بی نهایت، نهایتی وجود دارد؟
        عزیزان در وجود هریک از ما بی نهایتی است امّا این بی نهایت درون وجود ما، نهایتی است در بی نهایت خارج از وجود ما. بی نهایت خارج از وجود ما مطلق است و بی نهایت درون مامشتق. حال اگر این بی نهایت مطلق را دایره ای و بی نهایت مشتق را دایره ای دگر در درون آن فرض کنیم، مرکز دایره بی نهایت مطلق خداست و هرچه شعاع دایره مشتق کوچکتر کمال انسان والاتر و هر چه شعاع دایره بزرگتر وجود انسان خارتر. پس اصالت و شعور بی نهایت مشتق از بی نهایت مطلق است. چنانچه یک من وجود دارد که از آن بی نهایت مطلق است امّا من دومی نیز وجود دارد که آن امانتی است از من اول بر من دوم و آن امانت جان است. عزیزان نهایت امانتداری من دوم باز پس دادن جان به بهترین نحو است و آن، طریق شهادت است.
        عزیزان!
        « شهادت آن است که من دوم در بی نهایت خود احساس غربت کند و در جستجوی من مطلق به بی نهایت وی قدم گذارد، شعاع دایره را محو و به مقام قرب نائل گردد.»(تمام)
        و اما سخنی با برادر شهیدم
        سلام با غیرت، کجا رفتی، تازه می خواستم از تو معذرت خواهی کنم. چرا؟ به خاطر خیلی چیزها، بخاطر اینکه آنقدر غرق در دنیا بودم، فراموشم شده بود برادری دارم که برای حفظ ناموسم سینه سپر می کند و شاهرگ گرو می گذارد، به خاطر اینکه فراموشم شده یود برادری دارم که در بستر افتاده و من حتی دورادور جویای احوالش نبودم. می دانم که آنقدر بزرگواری که مرا بخشیده ای ولی علی جان می خواهم با تو عهدی ببندم. علی جان از همین الان باتو، نه باتو بلکه ولی تو و نه تنها با ولی تو بلکه با خدای ولی ات عهد می بندم که در این ما بقی عمر ولو یک دم پاسدار قطره قطره ی خون تو و نه تنها خون تو بلکه پاسدار خون هزاران هزار با غیرتی باشم که خون خود را در دفاع از ناموس شیعه داده اند و عهد می بندم جزء آن هزاران نفری باشم که در برابر دردهای آقایمان، رهبرمان و سرورمان ساکت ننشینم همانطور که می خواستی. امّا علی جان دل من همچون دل تو ظریف و لطیف نیست. علی جان دل من اینجا از سنگ هم سخت تر شده. آنجا که هستی، منظورم پیش خداست بگو که دستی هم به دل ما بکشد، آخر خود خجالت می کشم. علی جان فدای چشمان زلالت، فدای آن صدا گرفته و گلوی پاره ات، وقت کردی سری هم به ما بزن.
        با تمام عشق تقدیم به برادر شهیدم علی خلیلی، تا سلامی دیگر، سلام با غیرت .

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۵۷۹ در تاریخ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳ ۲۰:۳۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0