سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستانچه ای ناتمام
        ارسال شده توسط

        مونس حسینی

        در تاریخ : شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۲۰ | نظرات : ۴

        در حین توپ بازی داستانچه ای در ذهنم شکل گرفت.
        فوری داستان را از ذهنم بیرون کشیدم و روی دفترم ريختم .
        تا نقطه پایانی را گذاشتم ، مادر عزیزتر از جانم وارد اطاق شد و گفت :
               « سرت را بالا  کن !  به پنجره  نگاه کن !
                  ببین  چطور باد  زوزه کنان از شیشه شکسته وارد اطاق می شود .
                  سرت را پایین  بنداز ! به فرش نگاه کن !
                  ببین  چطور جوهر این فرش بینوا را سیاه پوش کرده.
                  به دور خود بچرخ ! بوی سوخته دلی می آید !
                  این بوی دل سوخته ی قابلمه است .
                  شیشه شکسته شده !  جوهر ریخته شده ! غذا سوخته شده !
                  به آن درب نیز نگاه کن ! تا نزدم توی سرت ، گمشو بیرون!»
        به درب نگاه کردم و بیدرنگ گم شدم بیرون !
        پس از لحظه ای ، دفترم نیز که حامل  داستانچه ی زیر بود ، گم شد بیرون !!!
        یکی بود یکی نبود . اون یکی که نبود احتمالا به این خاطر نبود که عضو نشده بود.
        این یکی که بود یه آرزویی داشت  و برای رسیدن به آرزویش باید از رود و جنگل و کوه می گذشت.
        با همت عالی از رود جوشان و خروشان عبور کرد.
        با جرآت تمام  جنگل وحشتناک و توهم زا  را پشت سر گذاشت.
        با قدرت بسیار از کوه بلند و سرسخت بالا رفت، رفت و رفت و رفت اما قبل از اینکه  کوه را فتح کند  به پایان رسید .
        کمر کوه را گرفت و فریاد زد : به پایان رسید ، اشتراکم به پایان رسید.
        اما بجای انعکاس صدایش ! کوه پاسخ داد : به حسا حسا حسا ب ب ب کا کا کا ررر بری بری بری سری سری سری بزن بزن بزن !
        او که با سر بلندی بالا رفته بود با سر پایین آمد تا سری به حساب کاربری خود بزند.
        این داستان تا اطلاع ثانوی ادامه ندارد.....

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۴۶۷ در تاریخ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0