سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مرد خانه(داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        منصور دادمند

        در تاریخ : سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ ۰۹:۴۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۸ | نظرات : ۱۳

        پسری 12 ساله ام
         مادرم مریض در رخت خواب افتاده
        مانده ام چطور پول دارو و کرایه خونه را جور کنم
        یاس و نا امیدی وجودم را پر میکنه
        اگر بامیه فروشی کنم و ناخن بزنم به بامیه و فالی بفروشم
        دو برابر درآمد هر روزم میشه
        این که به زور پول داروی مادرم میشه
        اگر شانسی بفروشم با جعبه خالی اش میتوانم
          تیله و انگشتر و آت آشغال بریزم وشانسی درست کنم
        پول غذا درست میشه
        اما کرایه را چکار کنم
        برقی به چشمانم می زنه
         یاد دوچرخه ای که بابای خدا بیا مرزم برای شاگرد اولیم خرید می افتم
        اگر چرخم را بفروشم یک چهار چرخ میخرم
         و با بقیه پولش میتوانم کارتون جعبه خالی میوه فروشی ها را بخرم
         در میدون بفروشم
         باخوشحالی از جا بلند میشوم
        مادرم را میبوسم
        میدوم به سمت دو چرخه
        مادرم حیران از پنجره اتاق
         مرا نگاه میکند که با دوچرخه از خانه خارج میشوم
        وای خدای من تمام پولم صرف چهار چرخ شد
        چطور جعبه و کارتون بخرم
        با ناامیدی ودرماندگی پیش مادرم میروم چشمم را به در و دیوار و اثاثیه می اندازم
        تا امید و نجاتی یابم
        با شرمندگی رویم را بگلیم پاره زیر پایم می اندازم
        به مادرم میگم
        مادریک مقدار پول داری به من بدی
        مادرم با قیافه درمانده و اشک آلودش با مهربانی میگه نه پسر گلم
        اما یک هو با  چشمانی برق زده از خوشحالی میگه بیا  پسرم
        این انگشتر طلا را بفروش
        وجود وقلب مادرم غرق آرامش و نشاط میشه
        به انگشتر ازدواج مادرم نگاه میکنم
        خودم را فحش میدهم
        لعنت بر زبانی که بیموقع باز شود
        به مادرم میگم
        من هزارتا دوست دارم میرم از آنها میگیرم
        مادرم با نا امیدی میگه :کدام دوست بیا بچه گلم
        بگیر وببر به فروش
        احساس میکنم اگر نگیرم قلبش میشکند
        اما نمی توانم من مرد خونه هستم
        به مادرم با اشک میگم: من بی غیرت نیستم
         که بخوام طلای مادرم را بفروشم
        مادرم ذره ای دلش آرام میگیره  وبا دلسوزی نظار گر رفتن من
         با چشمان گریانم میشه
        با قلبی از درد و رنج  ونامیدای
        چشمهایم را بر جوب وزمین  به دنبال سکه و پول می اندازم
        یک دو تومنی پیدا میکنم  باخوشحالی با گوشه پیراهنم دو تومنی خشک میکنم
        دقتم را بر جوب بیشتر میکنم تاریکی هوا بد جوری آزارم میده
        ماشینی با سرعت از کنارم میگذره
         از ترس ساق پایم به لبه جدول جوب می خوره و خونی میشه
         ازدرد به خودم می پیچیدم
         با عصبانیت به خدا میگم اگر کمکم نمی کنی چرا می زنی
        با بدبختی به خونه بر می گردم که گنبد مسجد می بینم
          یاد پدرم خدا بیامرزم میافتم که از صندوق مسجد وام گرفت
        می روم نماز میخوانم می مانم
         تا حاجی پیش نماز مسجد سرش خلوت بشه
        همه رفتند بجز حاجی با یک نفر دیگه
        حاجی به من میگه:پسرم کاری داری
        خودم را معرفی میکنم حاجب پدرم را به خوبی میشناخت
        به حاجی میگم وام میخوام حاجی و هم صحبتش بلند میخندن
        با اشک و عصبانیت  و صدای بغض کرده میگم
        انگشتر طلای مادرم ضمانت میدم
         سکوت مسجد فرا میگیره  حاجی مات و مبهوت من را نگاه میکنه
        بامهربانی میگه ببخش پسرم وام برای چی میخوای
        داستان چرخه و بیماری مادرم و کرایه خونه تعریف میکنم
        قطره ای اشک از توی چشمهایش پاک میکنه
        میگه :خدایا من را ببخش همراه حاجی احساس میکنم به حاجی چشمکی میزنه
        به حاجی میگه :حاجی این پسره آدم نماز خوان و خوبی هست آیا ضمانت این پسر را میکنی
        حاجی میگه بله پسر خوب و مهربون  ونماز خونی هست
        پدر خدا بیامرزش آدم بسیار شریفی بود
        دو هزار تومان پول که پول بسیار زیادی  برای من بود
        از جیبش در میاره به من میده من شوکه میشم
        تنها دویست تومان احتیاج داشتم
        با لکنت زبان میگم :دفترچه نمیدید
        چقدر پول بسیار بایست بدم
        حاجی و همراه میخندند میگن شما شناخته شده هستید
        احتیاج به دفترچه ندارید
        ماهی صد توان اگر داشتی هر ماه بیا مسجد بده
        با خنده و خوشحالی میگم چشم چشم
        سریع بدون خداحافظی میدوم بیرون
        فریاد میزنم خدیا تو چه خوبی  دوست دارم
        یک روسری خوشگل و دارو دو سیخ کباب  ویک آب پرتغال میگیرم
        میام خونه
        ماه  خندان رقص کنان
        نور زیباش را بر قدمم تا خانه می اندازه
        مادرم بد جوری نگران من شده بود
        به محض اینکه صدای در میشنوه میگه پسرم تویی
        میگم بله مامان جون
        مادرم مات و مبهوت من میشه میگه اینها را از کجا آوردی
        میگم مادر من که بهت
        گفتم دوست زیاد دارم رفتم از مسجد وام گرفتم
        مادرم اشکی میریزه نه بر درماندگی بلکه اشکی
        از خنده و خوشحالی بر مرد خانه

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۲۸۶ در تاریخ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ ۰۹:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0