سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تجربه مرگ
        ارسال شده توسط

        منصور دادمند

        در تاریخ : جمعه ۲۹ فروردين ۱۳۹۳ ۰۰:۰۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۱۵ | نظرات : ۷

        عملیات حلبچه نزدیک بود و من مرخص ام به پایان رسیده بود مدت هفت سال در جبهه بودم و چهار سال دیدبان لشکر 27 حضرت رسول(ص)بودم و من میبایست سریع به لشکر  27 حضرت رسول(ص)میرفتم مادر من درب درمنتظر بدرقه کردن من بودوقتی از طبقه دوم خانه مان به پایین میر فتم بوی مرگ احساس کردم و قلب من ندا داد که دیگر به خانه بر نمی گردم تا حالا قلبم به من دروغ نگفته بود من صد بار از مرگ صدرصد نجات پیدا کرده بودم و شده بو دم معجزه تلخ من استاد عملیات در کوهستان بودم و خطر عملیات حلبچه در مقابل عملیات کربلای 5 به صفر میرسید خو استم به مادرم کلمات آخر وداع را بگویم اما نتوانستم بیرون رفتم اما برگشتم مادرم به من با خنده گفت چیزی می خواهی به من بگی نمی توانستم به او بگویم  که دیگه به خانه بر نمی گردم زیرا که طاقت شنیدن آن را نداشت داشت اشک در چشمهایم جمع میشدبا خنده گفتم نه سریع بیرون رفتم تا مادرم متوجه اشکم نشه به عملیات رفتم یکی از تپه ها پاک سازی نشده بود و تک تیر انداز آن اول صبح تیری به سمت ما که گردان سلمان بودیم شلیک کردهمه پایین آمدندمن در حال کندن سنگر انفرادی بودم  و در ذهنم گفتم
        اگر میتوانست با همان تیر اول منو میزد من قبلا مسئول دسته تک تیر انداز ها بودم و جز اولین کس هایی بودم که اسلحه دوربین دار داشتم مخصوصا در کردستان نمی دانم چراخنگ شدم و متوجه نشدم تیر اول را داشت تک تیر انداز دشمن قلق گیری میکرد تیر دوم او به گیجگاه چپم خوردو ازانتهای چشم راستم بیرون رفت انگار برای یک لحظه سرم را به بتون زدند کف پایم شروع به سفت شدن شدو به ترتیب از پایین به بالای بدنم شروع به سفت کرد ومنجر به رفتن جان از بدنم میشد شروع به گفتن ذکر شهادت شدم در  ذکردوم در ذهنم بودم که به محض سفت شدن بدنم تا صورت روح از بدنم   همچو افتادن پالتو از شانه ام خارج شد ودر تاریکی پرواز کرد.فرمانده گردان دستور داد مرا به گوشه ببرند و رویم پتو بکشند و کسی نزدیکم نشودهمه فکرمیکردند تیر از مغزم خارج شده مخصوصم که چشم راستم بیرون زده شده بودو قلبم کار نمی کرداز شانس خوب یابدم پتو نبود روی من  بکشند و به جای آن چپی بلند کشیده بودند بعد مدتی قلب من شروع به کار کرد یکی از رزمنده متوجه من شد و با ماشین یکی از فرماندهان جنگ به عقبه منتقل شدم(ادامه در تحمل)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۷۰۰ در تاریخ جمعه ۲۹ فروردين ۱۳۹۳ ۰۰:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0