شعرناب

* قند و پند ۳ *

🌟بنام اهورامزدا خالق جهان هستی✨
🪶هرگاه یکدیگر را میبینید سپاس به یکدیگر بگویید سپاس یعنی: پندار نیک،گفتارنیک،کردار نیک. (زرتشت پیامبر)
روزگاری کدخدا به دانای شهر خبر میدهد که بانویی به تازگی همسر خود را از دست داده و هر روز به دشت میرود و گریه میکند و از خدا گله و شکایت میکند،طفل خردسالی دارد،او را ساعتها از مهر مادری محروم میکند و فقط میگرید،هرچه و هرکه با او سخن میگوید فایده ای ندارد و پاسخی نمیدهد،گویی کر و لال شده....
دانا میپرسد که او کی به دشت میرود ،کدخدا میگوید پس از طلوع افتاب تا به غروب،مرد دانا میگوید پس از طلوع افتاب با جمعی از اهالی ده جمع شوید و من به همراه شما می ایم.
پس از طلوع افتاب چنین میگردد،نزدیک بانو میرسند مرد عابد به اهالی میگوید شما همینجا صبر کنید و او به نزد بانو میرود،بانو با صدای پای عابد گریستن و شیون را اغاز میکند،عابد پس از مدتی با صدای بلند میخندد،بانو با صدای گریه و شیون بلندتری ادامه میدهد و مرد دانا بلندتر میخندد.
لحظه ای بانو متوقف میگردد و از عابد میپرسد ای عالم شهر تو به چه میخندی؟؟؟عابد میپرسد تو به چه گریه میکنی؟؟؟
بانو میگوید من به بخت ناخوشم،به روزگار بی مراد،به علفها و خشکی این دشت،به سیاهی شب،به کویر دلم .....
مرد دانا میگوید من به زیبائی این دشت میخندم،به بهاری که میاید و خزان میرود،به سر سبزی و نشاط و سبز شدن،به نعمتهایی که وجود دارد و دیگران کور هستند،خداوند گلی بنام فرزند به یادگار داده و تو انرا نادیده گرفته و به خزان می نگری..
مگر تو صلاح خود را میدانی؟؟؟؟؟
سپس بانو سر به سجده میگذارد و از ان پس دیگر کسی او را در دشت ندید و فرزندی تربیت نمود که بعدها عالم بزرگواری گردید و مشغول خدمت به مردم شد.
✍️قند و پند ۳# م.مدهوش✌️


0