شعرناب

ماریا

پاییز بود و صدای خش خش برگها از لابلای درختان چنار به گوش میرسید و کلاغی قارقار کنان با خوشحالی خبر از برگ ریزان میداد.
گنجشکها در لابلای شاخه ها بی تاب و بیقرار نظاره گر فصل خزان بودند.
آن طرف بر بلندای چنار جغدی پیر تنها و خاموش نشسته بود و به زمستان فکر میکرد.دخترک با ژاکتی که مادرش در تابستان برای اوبافته بود و یک خرس کوکی که پدرش زمانی که زنده بود با چوبهای جنگل برایش ساخته بود آرام آرام از پله های کلبه ی چوبی پایین آمد
کم کم هوا رو به سردی میرفت و دخترک مشغول بازی شد، ناگهان خود را دور از کلبه در دل جنگلی ترسناک دید و هر چه که مادر را صدا زد جوابی نشنید،او ترسیده بود و مثل بید میلرزید
تشنه و گرسنه از بیندرختان میگذشت و نگاهش به سایه ی درختان می افتاد و ترسش بیشتر و بیشتر می شد.
مادر که در کلبه مشغول پختن غذا بود ناگهان به خود آمد و دخترک را صدا زد:
کجایی دخترم؟!
هوا تاریک می شود، بیا داخل کلبه دیگر هر چهبازی کردی کافیست.
اما صدایی نشنید و با دلهره از کلبه بیرون آمد.
به این طرف و آن طرف نگاه کرد ولی خبری از دختر کوچکش نبود.
دخترک هر چه جلوتر میرفت از کلبه و مادرش دورتر و دورتر میشد آنقدر جلو رفت تا کاملا دور شد و هوای گرگ و میش جنگل هم تاریک شده بود و دخترک تنها دیگر نایی برای راه رفتن نداشت.
او در جنگل گم شده بود و هر چه تلاش کرد راه کلبه را پیدا نکرد.
کنار یک درخت در گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن.
گریه میکرد و مادر را صدا میزد آنقدر صدا زد تا اینکه صدایش هم خاموش شد و زیر همان درخت بی هوش افتاد.
فرشته او را با خود برد و لباس سفیدی به او داد و گفت:
گریه نکن دختر زیبا، نترس، من فرشته هستم و به تو آزاری نمی رسانم، میخواهم کمکت کنم، در آسمان بودم که تو را تنها در جنگل دیدم و برای کمکت به زمین آمدم.
راستی بگو نامت چیست؟
دختری به این زیبایی حتما نام قشنگی هم دارد.
دخترک که حالش بهتر شده بود با صدای نازک و غمگینی آرام گفت: اسم من ماریاست، اینجا کجاست؟ مادرم کو؟
فرشته با صدای دلنشینی گفت: اینجا بهشت است دختر خوبم نگران نباش من با تو هستم و اینجا هیچ کس با تو کاری ندارد، هر چه قدر دوست داری بازی کن و از هر غذا و میوه ای که دوست داری بخور، تو با من به بهشت آمدی و اینجا برای همیشه با شادمانیزندگی خواهی کرد.
دخترک به همراه فرشته پرواز کرده بود و به بهشت رسیده بود.
...
مهدی بدری(دلسوز)


0